تاریخ و عقاید فرقه هاى خوارج

(مدت زمان لازم جهت مطالعه: 37 - 73 دقیقه)

اصل مقاله

«خوارج به سبب جهل شان بر خود تنگ گرفتند. دین فراخ تر از آن است که آنان فکر مى کنند».[1] امام باقر(ع)

 اشاره

آنچه نویسنده را بر آن داشت تا درباره فرقه هاى خوارج (غیر از اباضیه)[2] دست به قلم گرفته و گزارشى دقیق را از تاریخ و عقاید آنان به رشته تحریر در آورد، نبودِ متنى جامع و علمى در این زمینه به زبان هاى فارسى و عربى است. در موارد متعدد براى ارجاع طلاب و دانشجویان به اثرى که در عین اختصار، علمى بوده، تمام فرقه هاى مهم خوارج را در بر گیرد، راهى جز ارجاع به متون تفصیلى تاریخى یا آثار غیرعلمى وجود ندارد. متون فارسى، کمتر به صورت تفصیلى به فرقه هاى خوارج پرداخته اند و از آنان به صورت گذرا، مجمل و گاه با اغلاط فراوان یاد کرده اند. این مقاله با این انگیزه به تاریخ و عقاید فرقه هاى خوارج پرداخته تا نشان دهد که خوارج هر چه تندروتر بوده اند، زودتر از میان رفته اند و اباضیه که امروزه در عمان و لیبى و الجزایر حضور دارند، از معتدل ترین آنان هستند، اگرچه خود را از خوارج نمى دانند و در این زمینه آثارى نیز منتشر کرده اند.

نکته دیگر، این که بار دیگر روحیه خارجى گرى، یعنى جمود و قشرى گرى همراه با تکفیر دیگر پیروان مذاهب به جهان اسلام بازگشته است و همچون خوارج بقیه را کافر و قتل آنان را جایز دانسته و به هجرت به دارالهجرة معتقد شده است. بنابراین فهم و تحلیل عقاید خوارج، ما را با روحیه خارجى گرى آشناتر مى سازد.

 

پیدایش خوارج

در سال 37 هجرى و در جریان جنگ صفین در فرداى لیلة الهریر سپاه امیرمؤمنان(ع) در مقابل سپاه معاویه در آستانه پیروزى نهایى قرار گرفت و چیزى نمانده بود که سپاه شام به طور کامل شکست بخورد و بساط باطل برچیده شود که حیله گرهاى معاویه و دستیارانش از یک سو، و کم عقلى و بى تدبیرى عده زیادى از سپاه امام از سوى دیگر، سرنوشت جنگ را عوض کرد و سپاه حق را پراکنده، و سپاه باطل را از شکست حتمى نجات داد.

بنا به تدبیر عمرو بن عاص (م43ق) سپاه شام قرآن ها را به نیزه کرده، خطاب به سپاه کوفه یک صدا گفتند: دست از جنگ بردارید تا قرآن میان ما و شما حاکم باشد. امام على(ع) فریاد برآورد که این حیله است و فرمان به ادامه جنگ داد، اما مقاومت در مقابل قرآن براى بسیارى از قاریان قرآن امکان پذیر نبود. دو پیشواى قرائت قرآن، یعنى مسعر بن فدکى تمیمى و زید بن حصین طائى، على(ع) را تهدید کردند که اگر به نداى شامیان پاسخ مثبت ندهد، همچون عثمان با او رفتار خواهند کرد. حضرت ناگزیر مالک اشتر را فراخواند و اشعث بن قیس هم نزد معاویه رفت و مقرّر شد که هر یک از دو طرف نماینده اى را برگزیند تا موافق کتاب خدا داورى کنند.[3]

بنابه نظر بیشتر مورخان، مخالفان حکمیت در اقلیت، و یمنى ها موافقان اصلى حکمیّت بودند. اشعث بن قیس به نمایندگى از آنان على الخصوص قبیله کِنده سخن مى گفت. فرمانده قبیله ربیعه، خالد بن مُعَمّر سدوسى و رئیس قبیله بجیله، رفاعة بن شدّاد نیز طرفدار متارکه جنگ بودند.[4] در ابتدا دو گروه از قاریان هر دو جبهه با هم دیدار، و موافقت کردند که «آنچه را قرآن زنده کرده، زنده کنند، و آنچه را میرانده بمیرانند». شامیان عَمرو بن عاص را به عنوان حَکَم خود پیشنهاد کردند. در جبهه امام على(ع)، زید بن حصین و مسعر بن فدکى بر حکمیّت ابوموسى اشعرى پاى فشرده، گفتند: به هیچ کس جز او راضى نیستند، زیرا او آنان را از ورود در جنگ بازداشته است، ولى قاریان حرف او را نپذیرفته اند. بدین سان بحث ها به انتقاد آشکار از سیاست جنگى امام على(ع) انجامید. آنگاه که مالک اشتر را امام على(ع) به عنوان حَکَم پیشنهاد کرد، انتقادها آشکارتر شد و اشعث بن قیس که در برابر رقیب یمنى خود چندین بار شکست خورده بود، خطاب به حضرت على(ع) فریاد زد: «آیا کسى جز اشتر زمین را به آتش کشید؟ حکم او این بود که ما با شمشیر به جان هم بیفتیم تا مقصود تو و او برآورده شود».[5]

توافقنامه حکمیت چهار روز پس از توقف جنگ در روز چهارشنبه پانزدهم صفر[6]سال 37 هجرى از سوى هر دو طرف مخاصمه امضا شد[7] و مقرّر گردید که هر دو حَکَم بر اساس احکام قرآن و سنّت، جامع و عادلانه داورى کنند و هفت ماه بعد، یعنى در ماه رمضان نظر خود را بیان کنند. هنگام قرائت متن توافقنامه حکمیت در میان سپاهیان کوفه، دو جوان از بنى عنزه فریاد برآوردند که: «لا حکم الاّ لله» و این چنین جمله بنیادین خوارج شکل گرفت. عده اى دیگر از مردان سپاه على(ع) حَکَم قرار دادن اشخاص را در باب احکام الاهى مورد انتقاد قرار دادند.

آنگاه که امام على(ع) مسیر ساحل غربى فرات را براى بازگشت به کوفه پیش گرفت، شکاف عمیق را به وضوح در میان سپاهیانش دید. طرفداران و مخالفان حکمیت در طول راه به همدیگر ناسزا مى گفتند. مسببان اصل حکمیت که اکنون پشیمان شده بودند، به حروراء عزیمت کردند. شعار آنان «لا حکم الاّ لله» بود و شمارشان بالغ بر دوازده هزار نفر بود. اینان شبث بن ربعى را فرمانده نظامى، و عبدالله بن کواء از قبیله بکر بنوائل را امام جماعت خویش قرار دادند. رهبرى یک تمیمى نشانگر حضور گسترده تمیمیان در میان حروریّه نخستین است. برخى معتقدند که اغلب خوارج از قبیله مضر و قیس بودند و کمتر کسى از قبیله کنده، همدان و حمیر ـ که یمنى بودند ـ در این جماعت حضور داشت.[8]

امام على(ع) عبدالله بن عباس را براى مذاکره با خوارج به اردوگاه آنها، یعنى حروراء گسیل داشت و سفارش کرد که با آنان با قرآن محاجّه نکند و به سنت متمسک شود[9] و نیز بحث با آنان را به تأخیر اندازد تا على(ع) به او ملحق شود. اما ابن عباس بحث را پیش کشید و با استناد به قرآن به آنان گفت: قرآن انتخاب داور را میان زن و شوهر در نزاع خانوادگى پذیرفته است، زیرا مى فرماید: «وَإِنْ خِفْتُمْ شِقَاقَ بَیْنِهِمَا فَابْعَثُوا حَکَمًا مِّنْ أَهْلِهِ وَحَکَمًا مِّنْ أَهْلِهَا إِن یُرِیدَا إِصْلاحاً یُوَفِّقِ اللَّهُ بَیْنَهُمَا إِنَّ اللَّهَ کَانَ عَلِیمًا خَبِیرًا».[10] خوارج در جواب گفتند: هر جا خداوند حکمیت را پذیرفته ما هم مى پذیریم، اما در جایى که خداوند حُکم خود را به صراحت بیان کرده حَکَم لازم نیست و باید به حکم خداوند عمل کرد. ابن عباس به آیه دیگرى تمسک کرد که حَکَم قرار دادن اشخاص را به صراحت تأیید مى کند. قرآن در خصوص کفاره کشتن حیوانات در احرام مى فرماید: «یَـا أیُّهَا الَّذِینَ ءَامَنُوا لاَ تَقْتُلُوا الصَّیْدَ وَأَنتُمْ حُرُمٌ وَمَن قَتَلَهُ مِنکُم مُّتَعَمِّدًا فَجَزَآءٌ مِّثْلُ مَا قَتَلَ مِنَ النَّعَمِ یَحْکُمُ بِهِ ذَوَا عَدْل مِّنکُمْ هَدْیَا بَــلِغَ الْکَعْبَةِ...».[11] خوارج پاسخ دادند که این موارد را نباید با مسئله ریختن خون مسلمانان مقایسه کرد.[12]

اى کاش خوارج در سال هاى بعد هنگامى که خون دیگر مسلمانان را مى ریختند، این جمله خود را به یاد مى آوردند که چگونه در مقابل احتجاجات ابن عباس، ریختن خون مسلمانان را عظیم شمردند. برخى از منابع قائلند که با احتجاجات ابن عباس حدود دو یا چهار هزار نفر به کوفه بازگشتند، اما در برخى منابع آمده که کسى به ابن عباس جهت بازگشت به کوفه پاسخ مثبت نداد.[13]

حضرت امیر(ع) خود به اردوگاه خوارج رفت و واقعه تحمیل حکمیت را به آنان یادآورى کرد و بیان داشت که حکمیت از آنِ قرآن است، اما چون قرآن صامت است و سخن نمى گوید، این انسان ها هستند که آن را به نطق درمى آورند. بنابراین حکمیت تحمیلىِ شما، حکمیت قرآن نیست. بلکه اگر به قرآن عمل نکنند، آراى آنها هیچ ارزشى ندارد. امام على(ع) از آنان خواست تا به شهر بازگردند و همه آنها بازگشتند، اما عده اى بر دیدگاه خود پاى فشردند و در کوفه جنجال به پا کردند. خوارج به امام پیغام دادند که ما حکمیت را به تو تحمیل کردیم. این کفرى بود که از آن توبه کردیم. پس تو هم مثل ما توبه کن تا با تو بیعت کنیم. امام به صورت کلى فرمود: «به درگاه خدا توبه مى کنم و از بابت همه گناهان مغفرت مى طلبم».[14]

حضرت امیر(ع) با تأخیر، در ماه شوال ابوموسى اشعرى را به دومة الجندل فرستاد و همین باعث شد که برخى از خوارجِ بازگشته به کوفه به امام اعتراض کرده، در خانه عبدالله بنوهب راسبى جمع شوند. آنها عبدالله را رهبر خود خوانده، تصمیم گرفتند به نهروان عزیمت کنند. عبدالله بنوهب به خوارج بصره نیز نامه نوشت و آنان را از تصمیم خوارج کوفه باخبر ساخت.[15] خوارج بصره با پانصد مرد جنگى به فرماندهى مسعر بن فدکى رهسپار نهروان شدند. به تدریج حدود دو هزار نفر از شهر و دیار خود به صورت پنهانى خارج، و در نهروان جمع شدند. برخى نیز در حین عزیمت از طرف قوم خود دستگیر و زندان شدند. پس از خروج خوارج از کوفه پیروان امام نزد وى رفته، بیعت خود را تجدید کردند و گفتند: «طرفدار کسانى اند که على(ع) آنان را دوست دارد و با کسانى که او دشمن مى دارد سرِستیز دارند.» حضرت امیر(ع) تمسک به سنت نبوى را نیز شرط این پیروى دانست. برخى از سنّت ابوبکر و عمر یاد کردند که حضرت فرمود: «اگر ابوبکر و عمر به غیر از کتاب خدا و سنّت پیامبر عمل کرده بودند، بر حق نبودند».[16]

بیعت افراد با امام موجب ناخشنودى خوارج گردید، زیرا در نظر خوارج بیعت با شخص صحیح نیست، بلکه باید بر اساس تمسک به کتاب خدا، سنّت پیامبر و سنّت ابوبکر و عمر صورت بگیرد. خوارج حق ویژه و شایستگى هاى فردى على(ع) را نادیده گرفته، از بیان آن از سوى امیرمؤمنان ابراز نارضایتى مى کردند. بعد از افشاى خیانت حَکَم ها در دومة الجندل، امام على(ع) به خوارج نامه نوشت و آنان را براى جنگ با معاویه دعوت کرد. اما خوارج گفتند که اگر شهادت دهد که کفر ورزیده و از این بابت توبه کند، با او همراه خواهند شد.[17] امام بعد از دریافت نامه آنها از همکارى و همیارى ایشان ناامید گردید.

اخبار نگران کننده اى از کشته شدن مردم به دست خوارج به کوفه رسید. امام نماینده اى فرستاد که خوارج وى را نیز به قتل رساندند. امام فردى را نزد خوارج فرستاد و از آنان خواست که قاتل یا قاتلان را تسلیم کنند; اگر چنین کردند، آنان را رها کند تا به راه راست هدایت شوند. خوارج پاسخ دادند که این قتل را همه با هم انجام داده اند و ریختن خون على(ع) و یارانش را حلال مى دانند.

پیغام خوارج در میان سپاهیان کوفه وحشتى عظیم ایجاد کرد و آنان از امام خواستند که پیش از سپاهیان معاویه با آنان بجنگد، زیرا نمى توانند خانواده و اموالشان را با چنین مردمانى رها سازند و به جنگ با شامیان روند. امام نیز از این بیم داشت که در غیاب سپاهیان، خوارج به کوفه حمله کنند، لذا امام با سپاهیان خود در صفر سال 38 هجرى[18]رهسپار نهروان شد و فرمود: قتلگاه آنها این طرف رود است و از آنها ده نفر زنده نماند و از ما ده نفر کشته نشود.[19] امام در نهروان بار دیگر با آنان به احتجاج پرداخت. خوارج فریاد زدند که ما با شما سخن نگفته و خود را براى دیدار با خدا و رفتن به بهشت آماده کرده ایم. امام پرچم امان را به ابوایوب انصارى داد تا هر که مى خواهد تسلیم شود. مسعر بن فدکى با هزار نفر به پرچم ابوایوب پناه جست. تعدادى نیز از جنگ کناره گرفتند و از چهار هزار مرد جنگى، تنها هزار و هفتصد یا هشتصد نفر با عبدالله بنوهب راسبى باقى ماندند.[20]

امام به سپاهیان خود دستور داد که پیش از خوارج جنگ را شروع نکنند. جنگ از سوى خوارج شروع شد و اکثر خوارج کشته شدند. در میان از پاى افتادگان، چهارصد زخمى وجود داشت که بنا به فرمان امام به قبایلشان تحویل داده شدند تا بهبود یابند. از سپاه امام فقط هفت نفر و به روایتى دوازده یا سیزده نفر کشته شدند.[21] البته این احتمال وجود دارد که بسیارى از خوارج نهروان که براى جنگ آماده شده بودند، از مهلکه گریخته باشند و از هزار و هشتصد نفر، چهارصد نفر زخمى و شاید هشتصد نفر و یا کمتر از آن کشته شده باشند. تعداد کشته شدگان سپاه امام نیز شاهدى بر این مسئله است که تعداد مقتولان نهروان باید کمتر از هزار نفر باشد.

امام على(ع) بعد از جنگ نهروان در کوفه خطبه اى خواند و فرمود: «... من چشم فتنه را درآوردم و جز من کسى جرأت این کار را نداشت; آنگاه که موج تاریکى برمى خیزد و به اوج خود مى رسد. از من بپرسید، پیش از آن که مرا نیابید...».[22] حضرت پیش بینى خود را از آینده خوارج نیز بیان کرد و فرمود که اگرچه نطفه هایى از آنان در پشت مردان و رحم زنان باقى خواهد ماند، ولى آنها پس از من گرفتار خوارى و ذلت، و طعمه شمشیر برنده ستمکاران شوند.[23] همچنین به یاران خود سفارش کرد که بعد از من با خوارج نجنگید، زیرا آنان در جستوجوى حقّند، اما به خطا رفته، باطل را حق مى پندارند.[24] اما یاران حضرت به فرموده ایشان عمل نکردند.[25]

 

خوارج پس از نهروان

اگرچه در جنگ نهروان بسیارى از خوارج کشته شدند، تعدادى از آنها براى فرار از مرگ توبه کرده و به محض آن که به کوفه بازگشتند، دوباره نغمه خارجى زدند. این افراد به همراهى خوارج دیگر بلاد و بازماندگان مقتولان نهروان هسته اصلى خوارجِ پس از نهروان را ایجاد کردند. در طى سال هاى 38 تا 40 هجرى گروه هاى کوچک خوارج هر از چند گاهى، به اطراف حمله کرده و با پیروى از نهروانیان، خویش را به تهلکه مى انداختند. بلاذرى و ابن اثیر از پنج دسته از ایشان یاد کرده اند. اینان در گروه هاى دویست تا سیصد نفرى به شهرها حمله مى کردند و البته همیشه با ارسال سپاهى از سوى حضرت امیر(ع) سرکوب مى شدند.[26] در سال 40 هجرى عده اى از خوارج در مکه جمع شده و نقشه قتل امام على(ع)، معاویه و عمرو بن عاص را طراحى کردند و تعدادى داوطلب انجام این کار شدند. مطابق با این توطئه، امام على(ع) به شهادت رسید; اما معاویه در نماز جماعت حاضر نشد و از ترور جان سالم به در برد و عمرو بن عاص نیز زخمى شد.[27]

در دوران معاویه، خوارج بارها قیام کردند و هر بار سرکوب شدند. یکى از قیام هاى مهم خوارج در این دوران، قیام مستورد بن علفه تمیمى است. وى در حیره به جمع آورى نیرو و سلاح پرداخت و در سال 43 هجرى خروج کرد. حاکم اموى کوفه، مغیرة بن شعبه معقل بن قیس از یاران وفادار امام على(ع) را ـ که البته به فرمان امام عمل نکرد و با خوارج جنگید ـ با سه هزار سپاهى به مصاف خوارج فرستاد. دیدگاه خوارج در نامه رهبر خوارج منعکس شده است. وى در نامه اى به یکى از فرماندهان جناح مقابل نوشت: «ما قومى هستیم که از تعطیلى احکام غمگین بوده، تو را به کتاب خدا و سنت پیامبر و ولایت ابوبکر و عمر و برائت از عثمان و على]ع[ دعوت مى کنیم. اگر بپذیرى به راه راست در آمده اى وگرنه، هیچ عذرى ندارى و باید آماده جنگ شوى».[28]

در این جنگ هم معقل بن قیس و هم مستورد بن علفه کشته شدند و بعد از آن حدود بیست سال از شورش خوارج چندان خبرى نبود و شورش مهمى صورت نگرفت، اگرچه شورش هاى کوچکى در گوشه و کنار جهان اسلام صورت مى گرفت که در ذیل سال هاى 46، 50، 52، 58 و 61 در کتب تاریخى ثبت شده است. این گروه ها از خوارج نخستین بودند که مى توان از آنها با نام محکّمه نخستین یاد کرد. در این دوران، یعنى از سال 38 هجرى تا سال 65 هجرى هسته اولیه عقاید خوارج شکل گرفت و کم کم اختلافات فکرى میان آنان بروز کرد.

نام هاى خوارج: ابوحاتم رازى در الزینة گوید:[29] این گروه به پنج نام خوانده شوند: مارقه، شُرات، خوارج، حروریه و محکّمه; اما قدیم ترین نام «مارقین» است، زیرا پیامبر فرمود: یمرقون من الدین کما یمرق السهم من الرمیة. به نظر ابوحاتم، اینان را از آن جهت «مارقه» نامند که در دین وارد شدند و سپس به سرعت عبور تیر از شکار، از دین بیرون رفتند و هرگز از دین بهره اى نبردند. بنا به نقل همه مورخان این جمله پیامبر در زمانى بیان شد که ذوالخویصره، از قبیله تمیم به پیامبر گفت: «إعدل یا محمّد» و پیامبر فرمود: اگر پیامبر خدا عادل نیست، پس چه کسى عادل است، سپس فرمود که در نسل او افرادى خواهند آمد که از دین درگذرند، چنان که تیر از شکار مى گذرد و هرگز به دین بازنگردند. نشانه این گروه مردى سیاه چهره است که یکى از سینه هایش مانند زنان است و یکى از دستانش ناقص است.[30]

ابوحاتم در ادامه مى گوید که این نام را خوارج خوش ندارند و از آن به خاطر روایات و زشتى معنایش دورى مى کنند و مى کوشند تا نام مارقه بر ایشان اطلاق نشود، در حالى که از دیگر نام ها پروایى ندارند. خوارج نخستین را «مُحَکِّمه اولى» نیز نامیده اند که برگرفته از شعار آنها مبنى بر «لا حکم الاّ لله» است. بنابه گفته ابن منظور، اطلاق محکّمه بر خوارج جنبه سلبى دارد، زیرا آنها تحکیم را نپذیرفته و بر اساس آن امام على(ع) و دیگر مسلمانان را به خاطر پذیرش تحکیم، تکفیر کردند.[31]

به خوارج نخستین حروریّه نیز گویند، زیرا اولین مکانى که بعد از جنگ صفین در آن اردو زدند و خود را از سپاه امام جدا کردند، حروراء بود. امام على(ع) در مناظره با آنان فرمود: «شما را چه بنامم؟ شما حروریانید، زیرا در حروراء گرد آمده اید». شاعرى چنین سروده است:

اکرّ على الحروریین مُهرى***لأحملهم على وضح الطریق

اسبم را بر حروریان جولان مى دهم***تا آنان را به راه روشن درآورم.[32]

اما خوارج خودشان نام شُرات را بر خود مى نهادند و مى گفتند: «ما جان خویش را به خداوند فروخته ایم و در راه او مى جنگیم، مى کشیم و کشته مى شویم». خوارج این نام را از آیه «إِنَّ اللَّهَ اشْتَرَى مِنَ الْمُؤْمِنِینَ أَنفُسَهُمْ وَ أَمْوالَهُم بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ یُقَـتِلُونَ فِى سَبِیلِ اللَّهِ فَیَقْتُلُونَ وَ یُقْتَلُونَ»[33] و آیه «وَمِنَ النَّاسِ مَن یَشْرِى نَفْسَهُ ابْتِغَآءَ مَرْضَاتِ اللَّهِ»[34] اقتباس کردند. بر همین اساس، بسیارى از خوارج نام شارى ـ مفرد شُراة ـ را به آخر اسم خود اضافه مى کردند، مثل ابوحمزه شارى.

اما مشهورترین نام محکّمه نخستین در نزد ملل و نحل نویسان، اصطلاح خوارج است که به عنوان عمومى تمام فرقه هاى آنان تبدیل گردیده است. ابوحاتم رازى در توضیح اصطلاح خوارج گوید: چون اینان بر هر پیشوایى شوریدند، خوارج نام گرفتند. آنها عقیده داشتند که خروج و مبارزه واجب است، به طورى که ادامه فرمانبردارى از فردى خاص براى آنان مقدور نبود، مگر آن که از حوزه حکمروایى اش بیرون روند و به جاى دیگر هجرت کنند. آنها با هر مسلمانى که با ایشان هم اندیشه نبود، اعلان جنگ مى کردند، چرا که در نظر آنان، همه مسلمانان جز کسانى که با آنها همراهى یا بیعت کنند یا براى شنیدن کلام خدا به آنان روى آورند، کافر و مشرکند.[35]

این تعریف همچون تعریف شهرستانى یک تعریف عام سیاسى است،[36] ولى ابوالحسن اشعرى نامگذارى خوارج را به خاطر خروج آنها بر امام على(ع) دانسته است.[37] ابن حزم این دو تعریف را ترکیب کرده، مى نویسد: «هر کس با خروج کنندگان بر امام على(ع) در مسئله تحکیم و تکفیر اصحاب کبائر و خروج بر ائمه جور متفق است، خارجى است».[38]

اما خوارج براى دفع دخل مقدّر به آیه «... وَمَن یَخْرُجْ مِن بَیْتِهِ مُهَاجِرًا...»،[39] تمسک کرده، آن را مدح دانسته اند. این فرافکنى مانند عمل برخى از اباضیان معاصر است که میان محکّمه نخستین و خوارج متأخر فرق نهاده و معتقدند که اصطلاح خوارج بر گروهى اطلاق مى شود که در زمان تابعین شکل گرفت و شامل افرادى چون نافع بن ازرق، نجدة بن عامر، عبدالله بن صفار و پیروان آنها مى شد. لفظ خوارج با محکّمه نخستین ارتباطى ندارد و اصطلاحى متأخر است.[40] نگاه جدید و متفاوت اباضیان متأخر به خاطر تطهیر خوارج نخستین از شورش نامشروع آنان علیه امام على(ع) است. در بخش اباضیه به تفصیل به این موضوع پرداخته، بیان خواهیم کرد که تبرى از امام على(ع) تا قرن ششم در میان اباضیان معمول و مرسوم بوده است و کم کم سبّ و لعن از امام على(ع) به حبّ تبدیل شده است. بر همین اساس در تألیفات جدید براى جمع میان پذیرش امام على(ع) به عنوان امام بر حق، و خروج محکمه نخستین بر امام على(ع)، ظهور خوارج را در سال 65 هجرى دانسته، حدیث «یمرق من الدین» را ناظر به آنها تلقى کرده اند و طبعاً محکّمه نخستین را تطهیر کرده اند.

 

عقاید محکّمه یا خوارج نخستین

مهم ترین عقیده خوارج نخستین معطوف به حکومت اسلامى و صفات حاکم است که در شعار «لا حکم الاّ لله» تبلور یافت. به عقیده آنها خلیفه مى باید بى قید و شرط به آنچه قرآن حکم کرده گردن نهد و احکام اسلامى را به طور کامل اجرا کند. اگر مانند عثمان، معاویه ـ و به زعم آنان ـ امام على(ع) از گردن نهادن به تک تک فرمان هاى الاهى خوددارى کند، باید او را به توبه فرا خواند. اگر از توبه خوددارى کرد، صرف نظر از هر گونه حسن سابقه و بدون هیچ مصلحت اندیشى بالاترى، باید با زور او را از کار برکنار ساخت. حاکمان به خاطر عدم رعایت یک فرمان الاهى، از خلافت عزل شده، باید توبه کنند. اگر توبه نکردند، کشتن آنها جایز است و با کسانى نیز که از این خلفا و حاکمان حمایت کنند یا از آنان تبرى نجویند، جنگ نه تنها جایز، بلکه لازم است. سرزمین تحت حاکمیت چنین حاکمى دارالکفر است و استعراض (قتل بدون دلیل شرعى) آنها جایز است.[41]

در نگاه آنان حکومت از آنِ خداست و هر کس تقید بیشترى نسبت به فرمان هاى خدا داشته باشد، هر چند برده اى سیاه باشد، خلیفه است. بنابراین محصورکردن امامت و خلافت در قریش صحیح نیست. در پندار خوارجِ نخستین، حکومت از آنِ خداست و خلیفه بر حق بر اساس شورا انتخاب مى شود. بر این اساس به داورى گذاشتن آن میان دو نفر گناه کبیره است و نباید افراد را در تعیین حکم خدا که همان پذیرش خلیفه بر حق است، دخالت داد. آنان به آیه «إِنِ الْحُکْمُ إِلاَّ لِلَّهِ یَقُصُّ الْحَقَّ وَهُوَ خَیْرُ الْفَـصِلِینَ»[42]فراوان استناد کرده، آن را دلیل حقانیت خود و کفر امام على(ع) ـ به دلیل پذیرش حکمیت ـ مى دانستند.[43]

بنابه گزارش ناشى اکبر در مسائل الامامة، همه خوارج به امامت افضل عقیده داشته، امامت مفضول را روانمى دانند. آنان معتقدند که بهترین امام کسى است که خود را براى قیام مهیا سازد و مردم را به جهاد فراخواند. پس هر گاه یکى از آنان به این امر مبادرت ورزید برترین آنان و شایسته ترین شخص براى امامت است. به عقیده آنان امام مى تواند از هر قوم و قبیله اى باشد و هیچ قوم و قبیله اى بر دیگرى برترى ندارد. به نظر آنها برتر دانستن گروهى بر گروه دیگر کفر است.[44] به نظر خوارج نخستین، امام على(ع) خلیفه بر حق بود و نباید حکمیت را که عملى بر خلاف گفتار قرآن است، مى پذیرفت. پذیرش حکمیت از سوى امام گناه کبیره بود و امام باید توبه مى کرد، اما امام از انجام توبه سر باز زد. معاویه و عمرو بن عاص نیز به خاطر عدم پذیرش خلیفه مسلمانان و کارهاى ناشایسته شان کافر شدند. ابوموسى اشعرى طبق عدل رفتار کرد و خدعه عمرو بن عاص در خلع امام على(ع) و تثبیت معاویه به عنوان خلیفه مسلمین خدشه اى در رفتار صحیح ابوموسى اشعرى وارد نمى کند. بنابراین او مرتکب گناه کبیره نشد و از راه حق عدول نکرد. بنابراین در لیست ترور قرار نگرفت.[45]

اکثر نویسندگان و محققان روح قبیله گرى را در عدم درج ابوموسى اشعرى در لیست ترور خوارج دخیل دانسته و معتقدند که چون وى یمنى بود، ترور نشد، ولى معاویه، عمرو بن عاص و امام على(ع) هر سه از قریش و قبیله مضر بودند، لذا در لیست ترور قرار گرفتند.[46]

امام على(ع) در خصوص پذیرش حکمیت مى فرماید: «مگر آن وقت که از روى حیله و مکر، قرآن ها را بر سر نیزه کردند... به شما نگفتم که این کار ظاهرش ایمان و باطنش کفر است... به هر صدایى بى اعتنا باشید و اگر به صداى آنها پاسخ دهید گمراه مى شوید... اما شما گفتید که آنها برادران دینى ما هستند ونظر آنها را مى پذیریم...».[47]

همچنین حضرت در پاسخ به شعار فریبنده «لا حکم الاّ لله» فرمود «... آرى درست است که حکمى جز حکم خدا نیست، ولى این گروه مى گویند که زمامدارى جز خدا نیست، در حالى که مردم در هر حال به زمامدار نیازمندند، چه نیکوکار باشد چه ظالم، تا مؤمنان در سایه او به کار خویش مشغول باشند...».[48]

امام على(ع) در خطبه اى دیگر با استناد به سنت پیامبر درباره رفتار با مرتکبان گناه کبیره به نقد تفکر خوارج پرداخته، مى فرماید: «اگر در این پندار اصرار دارید که من خطا کرده و گمراه شده ام، پس چرا به خاطر گمراهى من همه اُمت محمد(ص) را گمراه مى دانید و به خاطر خطاى من آنها را مؤاخذه مى کنید و چرا به خاطر گناهان من آنها را تکفیر مى کنید؟ شما شمشیرهاى خود را به دوش گرفته اید و از آن در بجا و نابجا استفاده مى کنید... پیامبر... زناکار... را سنگسار مى کرد اما بر وى نماز مى خواند... دست دزد را مى برید... ولى سهم او را از غنائم مى داد... پیامبر مرتکب گناه کبیره را به سبب گناهش کیفر مى نمود... ولى هیچ گاه نام آنان را از دفتر مسلمانان خارج نمى ساخت...».[49] امام در موارد متعدد به نقد آراء و افکار خوارج پرداخت و فرمود که قرآن صامت است و احتیاج به ناطق دارد و این انسان برگزیده است که مى تواند ناطق قرآن باشد. بنابراین ما اشخاص را حَکَم قرار ندادیم، بلکه آنها را زبان گویاى قرآن قرار دادیم تا هر چه را قرآن به آن حُکم کند، براى دیگران بیان کنند که حَکَم ها متأسفانه خدعه کردند و حق را بیان نکردند.[50]

نقد اندیشه هاى خوارج با استناد به قرآن و مخصوصاً روش و سنّت پیامبر اسلام در رفتار با مرتکب گناه کبیره و فرمانداران و حاکمان خاطى مناطق، خوارج نخستین را به دو گروه معتدل و تندرو تقسیم کرد. این دو گرایش که در میان سال هاى 40 تا 60 هجرى قمرى ظهور یافت، مقدمه اى براى پیدایش فرقه هاى خوارج گردید. اگر بتوان عملکرد مستورد بن علفه را که در سال 43 قیام کرد، در گروه تندرو قرار داد، روش و افکار ابوبلال مُرداس بن اُدَیّه از بزرگان خوارج در دهه پنجاه و شصت هجرى را باید تابلوى تمام نماى گروه اعتدالى خوارج نخستین دانست. ابوبلال در صفین حضور داشت و در نهروان در مقابل امام قرار گرفت و از معدود افرادى بود که از جنگ نهروان نجات یافت.[51] وى در بصره به تبلیغ افکار خود پرداخت و مسجدى را بنا کرد و پایگاه خود قرار داد. عبیدالله بن زیاد حاکم اموى عراق او را به زندان افکند. و بعد از آزادى از زندان به اهواز رفت و در سال 61 قمرى کشته شد. وى اعلام کرد که بر کسى شمشیر نخواهد کشید و با کسى نخواهد جنگید، مگر آن که مورد حمله قرار گیرد به عقیده وى چون مسلمانان نماز مى خوانند، نمى توان اموال آنان را مصادره کرد. وى تقیه را جایز شمرد و کسى را که نماز مى گزارد مسلمان مى شمرد که طبعاً نمى توان حقوق او محترم، و کشیدن شمشیر بر او حرام است. وى استعراض را جایز ندانست و از خوارجى که این کار را مى کردند، بیزارى مى جست. وى خروج زنان را نیز حرام مى دانست و بر خلاف خوارج تندرو به قعود (عدم خروج بر ظالم) نیز معتقد بود.[52]

 

پیدایش فرقه هاى خوارج

بعد از مرگ یزید بن معاویه در سال 64 هجرى و ادعاى خلافت توسط عبدالله بن زبیر در مکّه، رهبران خوارج کوفه و بصره با هدف دفاع از مکّه و کعبه به وى پیوستند و با او به عنوان خلیفه مسلمین و امام بیعت کردند. امّا پس از چندى خوارج دیدگاه عبدالله بن زبیر را در باب عثمان جویا شدند. او نسبت به عثمان و طلحه اظهار ارادت کرد و زبیر را مورد ستایش قرار داد و از خوارج تبرّى جست. به همین علت خوارج از او روى گردانده، عازم بصره و کوفه گردیدند و عده اى نیز راه یمامه را در پیش گرفتند.

نافع بن ازرق به عنوان یکى از بزرگان خوارج تندرو پس از چندى از بصره به اهواز عزیمت کرد و در نامه اى که به سران خوارج نوشت، عقاید خود را بیان کرد. وى اقامت خوارج در میان کفار، و قعود و تقیه را تقبیح کرد و آنها را به هجرت دعوت نمود. وى چنین مى پنداشت که هر کس حتى از خوارج براى امر به معروف و نهى از منکر خروج نکند، کافر گمراهى است که کشتنش جایز است. نامه نافع بن ازرق و بیان پاره اى از عقاید خاص وى در باب مرتکب کبیره باعث پیدایش فِرَق خوارج نخستین و جدایى بزرگان خوارج از یکدیگر شد.[53] بنابراین سال 65 هجرى مقطعى مهم در پیدایش فرقه هاى گوناگون خوارج است. بزرگان خوارج همچون عبدالله بن اباض، نجدة بن عامر و عبدالله بن صفار (یا اصفر) با وى به مخالفت پرداخته، هر کدام مؤسس فرقه اى در تاریخ خوارج گردیدند.

ملل و نحل نویسان تعداد خوارج را تکثیر کرده تا اختلاف میان گروه هاى اسلامى را زیاد نشان داده و عدد 73 را تکمیل نمایند. ملطى در التنبیه والرّد خوارج را بیست و پنج فرقه، بغدادى در الفرق بین الفرق بیست فرقه، شهرستانى در الملل والنحل بیست و سه فرقه، ابن جوزى در تلبیس ابلیس دوازده فرقه، ابومحمد یمنى در عقائد الثلاث والسبعین فرقة شانزده فرقه، و بقیه ملل و نحل نویسان نیز مشابه این نویسندگان به شمارش و تکثیر خوارج پرداخته اند.[54]

ناشى اکبر نیز در کتاب مسائل الامامه مى گوید: «خوارج چهار دسته اند: 1. ازارقه: پیروان نافع بن ازرق; 2. نجدیّه: پیروان نجدة بن عامر حنفى; 3. اباضیه: پیروان عبدالله بن اباض; 4. صفریه: پیروان عبدالله بن صفّار، و دیگر فرقه هاى خوارج از این چهار فرقه منشعب شده اند; زیرا امروزه کسى از خوارج را نمى یابى جز آن که ولایت یکى از این چهار نفر را پذیرفته، گمان مى کند که با او هم عقیده است و از مخالفان وى در خوارج تبرّى مى جوید. گرچه پیدایش این فرق چهارگانه هم زمان بوده است، ولى در فراخوانى و دعوتشان، برخى بر دیگرى مقدّم اند».[55] ابوالحسن اشعرى در مقالات الاسلامیین مى نویسد: «اصل اقوال خوارج از ازارقه، اباضیه، صفریه و نجدیه است و همه اصناف دیگر از صُفریه منشعب شده اند».[56]

به هر حال اگرچه به نظر مى رسد که فرقه هاى مهم خوارج شش تا باشند و بیهسیه، پیروان ابوبیهس هیصم بن جابر، و عجارده، پیروان عبدالکریم بن عجرد نیز از فرقه هاى مهم خوارج اند، ولى چهار فرقه مذکور از اهمیت بیشترى برخوردارند. بنابراین در این نوشتار بیشتر در پیرامون این چهار فرقه و برخى فرقه هاى دیگر مطالبى را بیان مى کنیم.

 

فرقه ازارقه

نخستین فرقه خوارج که در پى جدایى از عبدالله بن زبیر در سال 65 هجرى به وجود آمد، ازارقه بود. نافع بن ازرق رئیس ازارقه اهل بصره بود. پدرش برده اى رومى بود که در بصره ساکن گردید. ابن ازرق از شاگردان ابن عباس بود و سؤال هاى وى در باب قرآن و تفسیر و لغت از ابن عباس و پاسخ هاى ابن عباس در آثار مکتوب باقى مانده است.[57]گزارشى از حضور وى در جنگ نهروان به دست ما نرسیده و احتمالا از خوارج متأخر است که بعد از سال 50 هجرى به خوارج پیوسته است. هنگامى که نافع از ادعاى خلافت و قیام عبدالله بن زبیر در مکه آگاه شد، به وى پیوست تا در کنار وى در مقابل سپاه شام بجنگد. بعد از خاتمه جنگ امویان با عبدالله بن زبیر، نافع از ابن زبیر پرسید که نظرش درباره عثمان چیست؟ ابن زبیر جواب داد: «منزلت هیچ کس به بزرگى و عظمت عثمان بن عفان نیست... او براى هر خیرى اهل بود و من دوستدار ابن عفان ام...».[58] در این هنگام خوارج از وى جدا شده، عده اى به بصره و عده اى به یمامه در جنوب عربستان رفتند. ابن ازرق از بصره به سوى اهواز رفت و چون به خاطر مرگ یزید بن معاویه (م64ق) و فرار عبیدالله بن زیاد به شام اوضاع ولایت عراق آشفته بود، کارگزاران دولتى را از اهواز بیرون کرد و خراج را برقرار نمود. وى با لقب امیرالمؤمنین به اطراف حمله کرد و کشتار فجیعى به راه انداخت و حتى زنان و کودکان را نیز به قتل رساند. سپاهى از بصره براى مقابله با ابن ازرق فرستاده شد که شکست خورد. در برخى از منابع آمده است که والى بصره از عبدالله بن زبیر درخواست کرد که مهلب بن ابى صفرة (م82ق) را که در چند جنگ در مقابل خوارج به پیروزى رسیده بود، براى دفع خوارج ازرقى، از خراسان فراخواند. مهلب از خراسان به بصره آمد و در رودخانه شوشتر در مقابل خوارج قرار گرفت که در این جنگ نافع بن ازرق کشته شد.[59] البته طبرى و اکثر مورخان قتل نافع را در جنگى قبل از ورود مهلب ثبت کرده اند.[60] جنگ نافع نه تنها جنگ میان مسلمانان و خوارج بود، بلکه نزاعى بین خوارج اهل قعود و خارجیان اهل قیام نیز بود. در این جنگ تندروان خوارج از معتدلان جدا شدند و در همین مقطع بحث هجرت از دارالکفر یا دارالشرک (شهرهاى مسلمانان) به عنوان بحثى مهم در تاریخ خوارج ثبت گردید.

 

ازارقه بعد از نافع

بعد از مرگ نافع بن ازرق خوارج تندرو با عبیدالله بن ماحوز به عنوان امام بیعت کردند. ابن ماحوز در اهواز مستقر شد و با اخذ خراج به بازسازى قوا پرداخت. ابن ماحوز نیز در جنگى در برابر مهلب در همان سال 65 هجرى کشته شد و زبیر بن على جاى او را گرفت و به منطقه فارس عقب نشینى کرد و آهنگ اصفهان کرد که در جنگ با مردم این شهر کشته شد.

بعد از وى قَطَرى بن فجائه از خطباى معروف ازارقه رهبر خوارج ازرقى شد.[61] چندى بعد خوارج، قَطَرى را از امامت خلع و با عبدربّه کبیر بیعت کردند. در این دوران اعمال زشت غیر اخلاقى خوارج ازرقى به اوج خود رسیده بود و پایگاه اصلى آنها نواحى مرکزى ایران بود. حملات پى در پى مهلب بن ابى صفره به خوارج و نابودى آنها در تاریخ معروف است. با کشته شدن قَطَرى و عبدربّه و کثیرى از خوارج در سال 79 هجرى عملا ازارقه مضمحل شدند و فقط معدود هواداران آنان در گوشه و کنار جهان اسلام حضور داشتند. برخى از آنها نیز توبه کرده، جذب گروه هاى دیگر شدند.[62] در میان سال هاى 112 تا 116 یکى از خوارج ازرقى به نام صبیح از سیستان به هرات حمله کرده و پس از شبیخون زدن به لشکریان اموى به سیستان بازگشت که در میانه راه دستگیر و اعدام شد.[63] درباره قیام حمزة بن آذرک خارجى عجاردى در سیستان که حدود سى سال از سال 180 تا 213 قمرى به طول انجامید، نیز آمده است: «... هنگام بازگشت از سفر حج در سال 181 هجرى گروهى از هواداران قطرى بن فجاءة به وى پیوسته، با او به سیستان آمدند...» این نقل نشان مى دهد که هنوز در اواخر قرن دوّم و اوایل قرن سوّم هجرى پیروان خوارج ازرقى به صورت پراکنده در جهان اسلام حضور داشتند و چون حمزه یکى از افراطى ترین شعب خوارج بود به او پیوستند.

آخرین نشانه هاى حضور ازارقه را مى توان در انتساب صاحب الزنج (قیام در سال 265ق) به ازارقه دانست. مسعودى در مروج الذهب مى نویسد: «... رفتارى از وى سر زد که انتساب او را به ازارقه تأیید مى کرد. او همچون ازارقه به قتل زنان و کودکان و پیران پرداخت و خطبه اى خواند و به عبارت «ألا لا حکم الاّ لله» استناد کرد و تمام گناهان را شرک دانست...».[64] گفتنى است که برخى از محققان در این نسبت تردید روا داشته اند و صرف این شباهت را دلیل بر پذیرش آن عقیده نمى دانند.[65] بنابراین باید پذیرفت که ازارقه در قرن اوّل هجرى قدرت و شوکت داشته اند و در قرن دوّم به صورت پراکنده در نقاط مختلف ایران و عراق حضور داشتند و در قرن سوّم به کلى از بین رفتند و دیگر اثرى از آنان در قرون بعدى دیده نمى شود.

 

عقاید ازارقه

مهم ترین دیدگاه ازارقه این بود که همه را غیر از گروه خود و لو از خوارج باشند مشرک مى دانستند. بنابراین رفتار آنها با غیر ازارقه رفتارى در حدّ کفر و شرک بود و تعرّض به جان، ناموس، اطفال و اموال آنان جایز. به همین علت، این فرقه در طول تاریخ اسلام همواره به عنوان تندروترین شاخه خوارج شناخته شده اند.

در نظر ازارقه چون دیگران، همه مشرک و کافرند، لذا باید به سیره پیامبر نسبت به مشرکان در دوران مدینه عمل کرد و باید از دار شرک یا دار کفر به دار هجرت مهاجرت کرد تا بتوان شریعت اسلام را پیاده کرد، مثل پیامبر که از مکه به مدینه هجرت نمود. بنابراین مخالفان آنها اعم از این که از مشرکان عرب باشند یا دشمنان آنها از اهل قبله، همه مشرکند و پذیرش ولایت آنها، باقى ماندن در شهر آنان، خوردن ذبیحه آنها، ازدواج با آنها و ارث بردن از آنها جایز نیست.[66]

نافع در خطابه اى چنین گفت: «مسلمانان مانند مشرکان عرب اند. از آنها جزیه قبول نمى کنیم و بین ما و آنان نسبتى نیست، مگر شمشیر یا اسلام. خداوند کشتن آنان را براى ما حلال کرده و اموال آنان براى ما فىء است».[67]

به تصریح ابوحاتم رازى از دیدگاه نافع سرباززدن از جهاد روا نیست و کسانى که از جهاد سر باز مى زنند، کافرند.[68] وى در نامه اى به نجدة بن عامر به صراحت خوارج قاعد را تکفیر کرده، از آنان برائت جست و افرادى را که از ازارقه کناره مى گرفتند مرتد لقب داد.

همچنین هر کس به اردوگاه آنها وارد مى شد براى صدق رفتار و گفتارش باید فردى از مخالفان را که اسیر ازارقه بود، به قتل مى رساند تا صدق مدعاى او ثابت شود. ازارقه اطفال مخالفان را نیز کافر دانسته و آنها را در آتش دوزخ مخلّد مى دانستند و خود را ملتزم به بازگشت امانات مسلمانان و مخالفان نمى دانستند و در برخى از امور فقهى دیدگاه هاى خاص داشتند، مثل این که حدّ رجم را منکر بودند و دست دزد را چه کوچک و چه بزرگ قطع مى کردند.[69]

یکى دیگر از اعتقادات مهم ازارقه استعراض به سیف است. استعراض به معناى کشتن مخالف بدون دعوت و اتمام حجت است که باعث وحشت مسلمانان مى شد، زیرا ازارقه شبانه و بدون اطلاع قبلى به مکانى حمله کرده و تمام افراد را اعم از زن و مرد، و کودک و پیر به قتل رسانده، در اموال آنها تصرف مى کردند.

ازارقه تقیه را ـ چه در عمل و چه در قول و گفتار ـ ناروا مى شمردند و از خوارج قاعد به خاطر رفتار تقیه گونه آنها انتقاد مى کردند، آنان را نیز کافر مى شمردند و مردم را به هجرت به مناطق ازارقه دعوت مى کردند و اگر کسى هجرت نمى کرد، قتلش را واجب مى شمردند. ازارقه فرقى میان زن و مرد در هجرت و جهاد قائل نبودند و جهاد را براى زنان همچون مردان جایز مى دانستند.

ادله و براهین مورد استناد نافع از نامه هاى وى به خوبى به دست مى آید. بنابراین برخى از نامه هاى او را نقل مى کنیم. مبرد در این باره مى نویسد:

اصحاب نجدة بن عامر به وى گفتند: نافع قاعدان را کافر، و استعراض و قتل اطفال را جایز مى داند... لذا وى به نافع نامه نوشت که «... تو کسانى را کافر دانستى که عذرشان در کتاب خدا آمده است: «لَّیْسَ عَلَى الضُّعَفَآءِ وَلاَ عَلَى الْمَرْضَى وَلاَ عَلَى الَّذِینَ لاَ یَجِدُونَ مَا یُنفِقُونَ حَرَجٌ إِذَا نَصَحُوا لِلَّهِ وَرَسُولِهِ»[70]... تو قتل اطفال را حلال دانستى، حال آن که پیامبر از آن نهى کرده است... اما دیدگاهت درباره قاعدان درست است، زیرا خداوند مجاهدان را بر قاعدان تفضیل داده است، اما قعود دلیل کفر نیست... و تو معتقدى که امانت مخالف خود را ادا نمى کنى، حال آن که خداوند به اداى امانت امر کرده است. از خدا بترس...» نافع در جواب نجدة نوشت: «... تو مرا نصیحت کردى و در سه امر به من ایراد گرفتى. اکنون تفسیر آنها را برایت بیان مى کنم. اما قاعدان این زمان همچون قاعدان زمان پیامبر نیستند، زیرا آنها در مکه محصور و مقهور بودند و راهى براى فرار نداشتند... قرآن فرموده که آیا زمین خداوند وسیع نیست، پس چرا هجرت نمى کنید. همچنین هنگامى که اعراب از پیامبر اجازه گرفتند تا در جنگ شرکت نکنند، خداوند فرمود: «سَیُصِیبُ الَّذِینَ کَفَرُوا مِنْهُمْ عَذَابٌ أَلِیمٌ».[71] اما در مورد اطفال، قرآن از زبان نوح مى فرماید: «رَّبِّ لاَ تَذَرْ عَلَى الاَْرْضِ مِنَ الْکَـفِرِینَ دَیَّارًا... وَ لاَ یَلِدُوا إِلاَّ فَاجِرًا کَفَّارًا».[72] در این آیه فرزندان کفار را قبل از تولدشان کافر دانسته است... مسلمانان مثل کفار عرب اند که جزیه آنها پذیرفته نمى شود... اما مباح بودن امانات... همچنان که خداوند خون آنها را حلال کرد، اموال آنها را نیز براى ما حلال نمود. بنابراین اموال آنها فىء مسلمین است... پس تو از خدا بترس و جز توبه عذرى برایت نیست...».[73]

 

نافع در نامه اى به عبدالله بن زبیر، او را به خاطر تولاى عثمان کافر دانسته، خطاب به مردم بصره نوشت:

... خداوند فرموده: «وَقَـتِلُوا الْمُشْرِکِینَ کَآفَّةً»[74] و هیچ عذرى را براى تخلف از هجرت نپذیرفته و فرموده: «انفِرُوا خِفَافًا وَثِقَالاً»[75] و خداوند عذر کسانى را که نمى توانند انفاق کنند پذیرفته، ولى در عین حال مجاهدان را بر قاعدان تفضیل داده، مى فرماید: «لاَّ یَسْتَوِى الْقَـعِدُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِینَ»[76].

 

گویند ابوبیهس هیصم بن جابر رئیس فرقه بیهسیّه به عبدالله بن اباض رئیس فرقه اباضیه گفت: «نافع غلو کرد و کافر شد و تو تقصیر کردى و کافر شدى، تو معتقدى که مخالفان ما مشرک نیستند، بلکه کافر نعمت اند، زیرا به قرآن تمسک کرده و مقرّ به رسالت پیامبر هستند و نکاح و ازدواج با آنان را جایز مى دانى، ولى من معتقدم مخالفان ما مثل دشمنان پیامبرند که جهاد علیه آنان براى ما جایز است و احکام مشرکان بر آنها جارى است، اما معتقدم که نکاح و ازدواج با آنان نیز جایز است، زیرا آنان منافقند و اظهار اسلام کرده اند. بنابراین حکمشان در نزد خدا حکم مشرکان است...».[77] ازارقه با این تندورى ها و برداشت هاى غلط از قرآن بیشترین ضربه را به خود و جامعه اسلامى وارد ساختند.

 

نجدات

یکى دیگر از فرقه هاى مهم خوارج، فرقه نجدات، پیروان نجدة بن عامر است که به همراه نافع بن ازرق با عبدالله بن زبیر بیعت کرد، ولى از وى جدا شد و به سوى یمامه رفت. خوارج یمامه در ابتدا با ابوطالوت بیعت کرده، او را امام خویش قرار دادند، اما پس از چندى او را عزل و با نجدة بن عامر که به تازگى به یمامه آمده بود، بیعت کردند. یاران نجدة به اطراف حمله کرده، قلمرو حکومت خود را گسترش دادند. عبدالملک بن مروان به نجدة نامه نوشت که اگر به ولایت یمامه اکتفا کند، او را به فرماندارى آن ولایت منصوب خواهد کرد، اما نجدة بن عامر نپذیرفت و در سال 67 به سوى بحرین حملهور شد و والى ابن زبیر در آنجا را اخراج کرد. سپاهى بالغ بر چهار هزار نفر از بصره به طرف بحرین گسیل شدند که در راه غافلگیر شدند و نجدة اکثر آنها را به قتل رساند. در این زمان نجدة، عطیة بن اسود حنفى را به سوى عمان فرستاد و آنجا را تصرف کرد، سپس یمن و شهر صنعاء را نیز به تصرف خود در آورد. در سال 68هـ .ق وى ابوفدیک را به حضرموت فرستاد و در همین سال حج گزارد.

در این زمان نجدة به خاطر اختلاف در چند مسئله شرعى و على الخصوص اعطاى اموال بیشترى به برخى از یارانش، مورد مؤاخذه برخى دیگر قرار گرفت و عطیة بن اسود از او جدا شد. لذا یاران وى او را از امامت خلع کرده، با ابوفدیک بیعت کردند و بالاخره نجدة بن عامر را در سال 72هـ .ق به قتل رساندند. ابوفدیک از عطیة بن اسود خواست تا به اطاعت او گردن نهد. عطیه نیز او را به اطاعت از خود فرا خواند و از آنجا که کار به سامان نرسید، هر کدام راه خویش را پى گرفت.

در دوران ولایت خالد بن عبدالله قسرى بر بصره، جنگى میان خالد و ابوفدیک رخ داد و ابوفدیک در سال 73 قمرى کشته شد و عطیة بن اسود به کرمان و سیستان فرار کرد. گویا عطیه توانست در سیستان، خراسان، کرمان و قهستان پیروان فراوانى بیابد.[78] به گزارش ابن اثیر عطیّه پس از ورود به ایران به کرمان رفت و آنجا را تصرف کرد و به نام خود سکّه ضرب کرد،[79] این سکه ها هم اکنون در دست است.[80] بنابه برخى روایات، مهلّب در پى خوارج به سیستان و کرمان حملهور شد و تا سند پیش رفت و در جنگى توانست عطیه را به هلاکت رساند.[81]

با کشته شدن عطیّه دیگر خبرى از نجدات نداریم. گویا پیروان عطیه در سیستان و کرمان با روى کار آمدن عبدالکریم بن عجرد، رئیس عجارده به وى پیوستند، زیرا بغدادى در الفرق بین الفرق مى نویسد: «عبدالکریم بن عجرد از پیروان عطیه بن اسود حنفى بود»[82] و اشعرى در مقالات الاسلامیین مى نویسد: «جمعى از عطویّه به مریدىِ عبدالکریم بن عجرد درآمدند و عجارده نامیده شدند...».[83]

بنابراین با کشته شدن عطیّه، فرقه عجارده توانست در سیستان و کرمان و اطراف آن، پیروان ازارقه و عطویّه را به سوى خویش جذب نماید و با سازماندهى خوارج نواحى مرکزى و شرقى ایران به راه خود ادامه دهد.

نویسنده مدخل نجدات در دائرة المعارف اسلام از عبارت کتاب الفرق بین الفرق این گونه برداشت کرده است که نجدات تا قرن پنجم در جهان اسلام حضور داشته اند.[84] بغدادى بعد از ذکر اختلافات نجدات مى نویسد: «و فرقة عذّرته فیما فعل و هم النجدات الیوم» ولى هیچ شاهدى این دیدگاه را تأیید نمى کند و به نظر مى رسد که منظور از «الیوم» همان روزگار حضور نجدات است، یا این که بغدادى این عبارت را عیناً از کتابى نقل کرده است. بنابراین نجدات نیز همچون ازارقه در قرن دوّم مضمحل شدند و پیروان آن به دیگر فرقه هاى خوارج پیوستند.

 

عقاید نجدات

بعد از آن که نافع بن ازرق عقیده اش را آشکار ساخت و به سران خوارج نامه نوشت، نجدة بن عامر با او مخالفت کرد و برخى از افکار و آراء نافع را باطل دانست. نجدة بر خلاف نافع، تقیه را جایز دانسته و به آیه «إِلاَّ أَن تَتَّقُوا مِنْهُمْ تُقَـلـةً»[85] و آیه «وَ قَالَ رَجُلٌ مُّؤْمِنٌ مِّنْ ءَالِ فِرْعَوْنَ یَکْتُمُ إِیمَـنَهُ»[86] استناد مى کرد و معتقد بود، که گرچه جهاد شایسته تر است، ولى ترک جهاد و قعود (خانه نشینى) اشکالى ندارد و از آیه «وَفَضَّلَ اللَّهُ الْمُجَـهِدِینَ عَلَى الْقَـعِدِینَ أَجْرًا عَظِیمًا»[87] نیز جواز قعود و فضیلت جهاد استفاده مى شود.[88] بنابراین در نظر نجدة، خوارجِ قاعدْ کافر نبودند و قتل اطفال و فىء دانستن اموال مسلمانان نیز جایز نیست. وى با تقسیم معارف دینى به ضرورى و غیر ضرورى معتقد بود که جهل در معارفِ ضرورى پذیرفته نیست. ضروریات نزد نجدة بن عامر عبارت اند از: معرفت خدا و رسول و حرمت خون مسلمانان; ولى دیگر امور، ضرورى دین نبوده و تا وقتى حجت بر افراد تمام نشده است، جهل در این امور معذوریت مى آورد و باعث دفع و رفع حدود مى گردد. این تفکر باعث جدایى اکثر خوارج از وى گردید و قتل نجدة را در پى داشت. به همین جهت ملل و نحل نویسانْ این فرقه را نجدات عاذریّه نام نهاده اند، زیرا قائل به پذیرش عذر جهل در احکام و فروعات بود. در دیدگاه نجدة بن عامر اصرار بر گناه مهم بود و این مسئله باعث شرک و کفر مى شد. بنابراین اگر مسلمانى بر گناه صغیر، اصرار مىورزید، در نزد نجدة کافر و مشرک بود، اما اگر گناه کبیره انجام مى داد و آن را تکرار نمى کرد، مسلمان محسوب مى شد.

 

بیهسیّه

در آثار ملل و نحل نگاران از فرقه اى به نام بیهسیّه یاد مى شود که طرفداران ابوبیهس هیصم بن جابرند که در مخالفت با ادعاهاى نافع بن ازرق در سال 65 قمرى برخى از عقاید نافع را ردّ کرده و براى خود عقایدى خاص اختیار کرد. بنا به گفته مبرّد، در نظر ابوبیهس، نافع غالى، و عبدالله بن اباض مقصر بود[89] گویا وى در هیچ قیامى شرکت نکرد و از جمله خوارج قاعد بود. تنها خبرى که از وى داریم به سال 94 قمرى بازمى گردد که از بصره به مدینه گریخت و در مدینه به دست عمّال امویان به قتل رسید.[90]

بنابر نقل آثار فرقه نویسى سه دسته از این مذهب منشعب گشتند که این خروج را باید اختلافات درون مذهبى تلقى کرد، نه تأسیس فرقه اى جدید. یکى از انشعابات بیهسیه، بنابر نقل ملل و نحل نویسان «شبیبیه» است. شبیبیه پیروان شبیب بن یزید بودند. شبیب در ابتدا در سپاه صالح بن مسرّح حضور داشت و بعد از کشته شدن صالح در سال 76 قمرى، فرمانده سپاه خوارج گردید. وى توانست چندین بار لشکریان حجاج بن یوسف را شکست دهد و به کوفه وارد گردد. حجاج که خود را در مقابل شبیب ناتوان دید از عبدالملک بن مروان یارى خواست و عبدالملک سپاهى به سوى کوفه اعزام کرد. سپاه شام و کوفه با شبیب درگیر شدند و شبیب عقب نشینى کرد. برادر و همسر شبیب در این جنگ کشته شد و خودش هنگام عقب نشینى در رودخانه غرق شد. ابن اثیر اخبار قیام شبیب بن یزید را در شمار وقایع سال 76 و 77 هجرى قمرى آورده است[91]. از حضور بیهسیّه در قرن دوّم به بعد هیچ گزارشى به ما نرسیده است و احتمالا پیروان بیهسیّه به دیگر گروه هاى خوارج، مثل صُفریه یا عجارده پیوستند.

 

عقاید بیهسیّه

ابوبیهس عقیده نافع بن ارزق را درباره دشمنان خوارج ردّ کرد و قتل کودکان و زنان را نمى پسندید. وى همان طور که پیش تر گفتیم عقیده عبدالله بن اباض را مبنى بر این که مخالفانْ مشرک نیستند و کافر نعمت تلقى مى شوند، تقصیر مى دانست. ابوبیهس معتقد بود که مسئله خوارج همان مسئله پیامبر در دوران مکه است که در میان مشرکان زندگى مى کرد و با آنان مراوده و داد و ستد داشت. بنابراین اقامت خوارج در میان مسلمانان، جایز و ازدواج و توارث با ایشان مجاز است. دشمنان خوارج در ظاهر، مسلمان و در باطن، منافق اند. در تفکر ابوبیهس مسئله تولى و تبرى، همچون معرفت خداوند و اقرار به رسالت پیامبر از ضروریات دین است. بیهسیه بر خلاف نجدات، جهل را موجب سقوط حدّ ندانسته، مرتکب کبیره را هر چند جاهل کافر مى شمردند.[92]

 

صُفریه

اکثر مورخان و ملل و نحل نویسان صُفریه را پیروان زیاد بن أصفر معرفى کرده اند;[93] اما برخى از عبدالله بن صفار به عنوان رهبر صفریه یاد کرده اند.[94] بغدادى درباره پیشینه صفریه مى نویسد: «تمام گروه هاى صُفریه موالات عبدالله بنوهب راسبى و حرقوص بن زهیر و پیروان آنها از محکّمه نخستین و بعد از آنها امامت ابوبلال مرداس بن اُدّیه و سپس عُمران بن حطان سدوسى را پذیرفته اند. عمران از شاعران معروف خوارج بود که در رثاى ابن ملجم اشعارى را سرود».[95] جاحظ برخى از دیگر بزرگان صفریه را نیز نام مى برد که اطلاعات وسیعى در علوم داشته اند.[96]

اطلاعات چندانى از زندگانى و افکار زیاد بن اصفر در تاریخ ثبت نشده، هیچ قیامى هم از وى گزارش نگردیده و سال وفات او نیز براى ما معلوم نیست. برخى از منابع پیدایش صفریه را به نامه نافع بن ازرق نسبت داده اند که با مخالفت زیاد بن اصفر یا عبدالله بن صفار روبه رو شده است. دیدگاه نافع درباره خوارج قاعد مورد انتقاد زیاد بن اصفر قرار گرفته و این گونه صفریه همچون دیگر فِرَق خوارج به وجود آمده است.

از اولین قیام هاى صُفریه مى توان به قیام صالح بن مسرّح اشاره کرد که در برخى منابع به صُفرى بودن وى تصریح شده است.[97] وى در سال 76 قمرى قیام کرد و در جنگ با سپاه حجاج بن یوسف ثقفى کشته شد.[98] قبر صالح در موصل عراق زیارتگاه خوارج بود و هر کدام از خوارجِ آن دیار قصد خروج و قیام داشت، نزد قبر صالح بن مسرّح رفته، سر خود را مى تراشید.[99]

از دیگر بزرگان صُفریه در قرن اوّل عکرمه مفسّر و شاگرد معروف ابن عباس است که بعد از دریافت علوم دینى از ابن عباس به سوى قیروان در مغرب رفت و تفکر خوارج را در میان قبایل مغرب پراکند. عکرمه در سال 104 قمرى در مدینه از دنیا رفت. گفتنى است که برخى عکرمه را پیرو اباضیه و عده اى وى را از بیهسیه دانسته، ولى تمام منابع بر خارجى بودن او تصریح کرده اند. اغلب منابع نیز به صُفرى بودن عکرمه تصریح دارند.[100] عکرمه در قیروان با بزرگان قبیله مَطغرة و مِکناسه تماس حاصل کرد و آنان را به تفکر صفریه سوق داد. از آن دوران به بعد به ویژه قبیله مکناسه از پیروان پرو پا قرص صفریه گردیدند.[101]

در نیمه اوّل قرن دوّم بسیارى از مردم موصل عراق و نواحى اطراف آن و همچنین مردم مغرب در شمال آفریقا بر رأى صُفریه بودند. بنا به نقل ابن خلدون چهار هزار تن از صُفریه در موصل عراق با ضحاک بن قیس شیبانى بیعت کردند. ضحاک در سال 127 هجرى قیام کرد و توانست کوفه را تصرف کند و مردم موصل دروازه هاى شهر را بر روى وى گشودند، اما سرانجام، وى در جنگ کشته شد و خوارج با خیبرى و سپس با شیبان بن عبدالعزیز یشکرى بیعت کردند.[102]

همچنین ابن خلدون درباره خوارج افریقیه مى نویسد: «این مذهب در سال 126 هجرى به وسیله میسره از قبیله مطغره در میان آنان شایع شد و مذهب اباضیان و صُفریان در میان دیگر قبایل رواج یافت».[103] محمود اسماعیل در کتاب الخوارج فى المغرب الاسلامى بر آن است که میسره رئیس قبیله مطغرة شاگرد عکرمه بود و به صورت مخفى از عکرمه علم آموخت، همچنان که سمکو بنواسول رئیس قبیله مکناسه نزد عکرمه تعلیم دید و مذهب صفریه را در میان قبیله خود رواج داد. به نظر محمود اسماعیل، طریف بن شمعون نیز نزد عکرمه علم آموخت و مذهب صفریه را در قبایل برغواطه انتشار داد.[104]

ابن خلدون در بحث از قبیله زناته از مهم ترین قبایل آفریقا درباره مذهب صُفریه در افریقیه مى نویسد: «بنى یفرن از شعوب زناته اند... که در مغربِ اوسط، بطون بسیارى دارند... چون بربرها در مغرب اقصى عصیان کردند و میسره و قومش به دعوت خوارج قیام نمودند، بربرها او را کشتند... سپس بنى یفرن در تلمسان بشوریدند و دعوت خوارج را آشکار کردند و با بزرگ خود، ابوقره در سال 148 قمرى به خلافت بیعت کردند... ابوقره با چهل هزار سپاهى از قومش از خوارج صفریه... به قیروان رفت... بعضى از مورخان ابوقره را به مغیله نسبت مى دهند... مغیله به خارجى بودن از بنى یفرن مشهورترند، زیرا آنان از صُفریه اند...».[105]

بنابراین بعد از عکرمه که مؤسس مذهب صفریه در شمال آفریقاست، میسره و ابوقره، دو تن از بزرگان و قیام کنندگان مکتب صفریه در مغرب اند که باعث گسترش این مذهب در آن سامان گردیدند. محمود اسماعیل قیام این دو نفر را به تفصیل بیان کرده است.[106]

 

دولت صفرى مذهب بنى مدرار

یکى از دولت هاى کوچک صُفریه در شمال آفریقا مربوط به بنى مدرار است که از حدود سال 140 هجرى در شهر سجلماسه، دولتى کوچک تأسیس کردند. پایه هاى این حکومت بر قبیله مکناسه استوار بود. در ابتدا عیسى بن یزید تا سال 155 قمرى و سپس ابوالقاسم سمکو بنواسول تا سال 168 هجرى و سپس فرزندان ابوالقاسم بر آن مناطق بنا به مذهب صفریه حکومت کردند.[107]

بعد از ابوالقاسم فرزندش الیاس تا سال 174 قمرى و در ادامه برادرش الیسع بن ابوالقاسم تا سال 208 قمرى بر سجلماسه[108] و نواحى اطراف حکومت کردند. بعد از الیسع پسرش مدرار با حکومتى چهل و پنج ساله تا سال 253 و سپس پسرش میمون تا سال 263 قمرى و در ادامه محمد بن میمون بن مدرار تا 270 و سپس الیسع بن مدرار که در سال 296 قمرى به دست ابوعبدالله شیعى بنیان گذار واقعىِ حکومت فاطمیان در مغرب کشته شد حکومت کردند. بعد از الیسع، خوارج صفریه با فتح بن میمون بن مدرار بیعت کردند. اختلافات خوارج صفریه با فاطمیان ادامه داشت تا این که در سال 347 قمرى جوهر صقلى به سجلماسه حمله کرد و حکومت را از دست خوارج بیرون ساخت.

قلقشندى تصریح دارد که در این دوران یکى از رهبران بنى مدرار از مذهب صفریه دست کشید و مذهب اهل سنت را پذیرفت و به نام بنى عباس خطبه خواند. دولت بنى مدرار با اُفت و خیز تا سال 366 قمرى ادامه داشت تا این که به وسیله امویان اندلس به کلّى از بین رفت.[109]

با از بین رفتن دولت بنى مدرار خوارج صُفریه نیز کم کم از بین رفتند و دیگر نامى از آنها در تاریخ نماند. گویا دولت بنى مدرار در فرهنگ و اعتلاى تفکرات صُفریه تأثیر مهمى نداشت. محمود اسماعیل برخى از نامه هاى صفریان مغرب را در کتاب خود آورده که از اعتقادات صفریه در آن نامه ها خبرى نیست.[110]

مهم ترین عالم معروف صُفریه ابوعبیده مَعْمَر بن مُثنّى (م210ق) عالم لغوى و نحوى معروف است که به تصریح جاحظ و ابوالحسن اشعرى پیرو مذهب صُفریه بوده است.[111]هفت کتاب از آثار ابوعبیده تاکنون به چاپ رسیده که مهم ترین آنها مجاز القرآن است. این کتاب تأثیر شگرفى بر آثار بعدى در این قلمرو داشته است. این کتاب واژگان غریب و ناآشناى قرآن را شرح و تفسیر کرده که به اعتقاد برخى نوعى تفسیر به رأى است. سلفیان به ویژه ابن قیم جوزى (م751) شاگرد ابن تیمیه در مختصر الصواعق المرسلة به شدت به ابوعبیده تاخته و مجازگویى در قرآن را ردّ کرده است.

 

اعتقادات صُفریان

ابوالحسن اشعرى اکثر گروه هاى خوارج را منشعب از صفریه مى داند، اما باب مستقلى در پیرامون اعتقادات صُفریه باز نکرده و فقط به صورت پراکنده در این خصوص مطالبى را یادآور شده است. از طرف دیگر، وى ذیل عجارده پانزده گروه را نام مى برد، اما به هیچ یک از گروه هاى صفریه اشاره نمى کند.[112] این دوگانگى در آثار دیگر ملل و نحل نگاران نیز یافت مى شود.[113] بنابراین در آثار ملل و نحل نویسى نه در باب اعتقادات و نه در باب فرق صفریه مطالب قابل توجهى وجود ندارد. بنابه نقل شهرستانى مهم ترین دیدگاه صفریه عدم کفر خوارج قاعد (خانه نشین) است. همچنین زیاد بن اصفر قائل به قتل اطفال و زنان، و کفر و خلود آنان در جهنم نبود و تقیه را در قول، نه در عمل جایز مى دانست. وى مرتکب گناه کبیره مستحق حدّ شرعى، مثل سرقت و زنا را کافر و مشرک نمى دانست، ولى مرتکب گناه کبیره اى را که مستحق حد نیست، مثل تارک الصلاة کافر تلقى مى کرد.[114] وى اطاعت از شیطان را نیز شرک دانسته، با آن معامله شرک واقعى مى کرد، ولى معتقد بود که کفر نعمت، اگرچه کفر است، مثل کفر واقعى نیست. رفتار و گفتار اعتدالى زیاد بن اصفر باعث گردید که کمترین قیامى از سوى صفریه صورت بگیرد و عملا در تاریخ ماندگارى بیشترى داشته باشند.[115]

 

عجاردة

بعد از شکست عطیه بن أسود حنفى از مهلب و کشته شدن وى در منطقه سند، در چند دهه بعد، عبدالکریم بن عجرد به بازسازى مجدد جنبش خارجیان ایران همت گماشت. از فعالیت هاى وى اطلاع چندانى در دست نیست. خالد بن عبدالله قسرى حاکم عراق و خراسان در سال هاى 106 تا 120 هجرى، عبدالکریم بن عجرد را به زندان افکند و او در زندان از دنیا رفت. هنگامى که عبدالکریم در زندان بود مباحث جبر و اختیار و قضا و قدر در میان مسلمانان به صورت جدى مطرح بود. طرفداران عبدالکریم بن عجرد در این زمان درباره پذیرش یا عدم پذیرش اختیار انسان دو دسته شده، عده اى از اختیار انسان طرفدارى کردند، مثل میمونیه (طرفداران میمون بن خالد) و حمزیّه (پیروان حمزة بن ادرک) و عده اى طرفدار قدر و جبر شدند، مثل خلفیه (پیروان خلف خارجى)، شعیبیه (طرفداران شعیب بن محمد) و خازمیّه یا حازمیّه (پیروان حازم بن على)، لذا به وى نامه نوشته، دیدگاه وى را نسبت به قدر و اختیار جویا شدند. وى در نامه اى نوشت: «گوییم آنچه خدا خواسته روى داده و آنچه نخواسته روى نداده است. ما را حدّ آن نیست که پیرایه اى بر خدا ببندیم».[116] هر دو طایفه احساس کردند که عبدالکریم آنان را تأیید کرده است. بنابراین رهبرى عبدالکریم را پذیرا شده ند ولى از یکدیگر بیزارى جستند. بیزارى جستن این طوایف از هم با مرگ عبدالکریم همراه بود، لذا عجارده به چند فرقه تقسیم گردیدند و هر کدام از رؤسا دنبال عِدّه و عُده بود. در مجادله اى دیگر میان عبدالکریم بن عجرد و ثعلبة بن عامر اختلاف افتاد و گروه ثعالبه از عجارده جدا شدند. ابن عجرد معتقد بود که از کودکان و اطفال نباید توقع برائت یا ولایت داشت تا زمانى که به بلوغ برسند و به اسلام خارجى فراخوانده شوند، اما ثعلبه معتقد بود که میان اطفال و بزرگان فرقى نیست و فرزندان خردسال مخالفان درخور برائتند.[117] این مسئله باعث شد که خارجیان شمال شرق ایران، یعنى خراسان طرفدار ثعلبه گردیده و فرقه ثعالبه به وجود آید، ولى خارجیان جنوب شرق ایران، یعنى سیستان و کرمان به طرفدارى از عجارده باقى ماندند.[118] بغدادى اکثر عجارده سیستان را از فرقه خازمیّه عجارده مى داند.[119]

ثعالبه بعد از ثعلبة بن عامر با شیبان بن سلمة بیعت کردند. وى در دوران ابومسلم قیام کرد و به یارى وى برخاست. کمک او به ابومسلم باعث شد که برخى از یارانش وى را به قتل رسانند. یکى از افراد مهمى که از شیبان تبرى جست زیاد بن عبدالرحمن شیبانى است که همچون شیبان قائل به قضا و قدر، و طرفدار جبر بود. شهرستانى معتقد است که اکثر شیبانیان به رهبرى عطیه جوزجانى طرفدار شیبان بودند و تولاى او را در دل داشته اند. این افراد بیشتر در جرجان، نساء و ارمینیه حضور داشتند.[120] گروه هاى متعددى از عجارده یا ثعالبه جدا شدند که البته نباید آنها را فرقه هایى مجزا دانست. ملل و نحل نویسان از فرقه هایى همچون اُخنسیّه، معبدیّه، رشیدیّه، مکرمیّه، معلومیّه، مجهولیه، بدعیه و جز آنها یاد کرده اند که اشعرى همه آنها را در ذیل عجارده آورده و شهرستانى برخى از آنها را ذیل نام ثعالبه فهرست کرده است.[121] مادلونگ در مقاله «عجاردیان و اباضیان» با نگاهى به آثار ملل و نحل نویسان اکثر این فرقه ها و اختلافاتشان با یکدیگر را بیان کرده است.[122]

اختلافات عجارده در جنوب شرقى ایران ادامه داشت تا این که حمزة بن آذرک عجاردى در سیستان ظهور کرد. حمزه در سال 180 بر ضد هارون الرشید و عُمّال او قیام کرد. حدود پنج هزار نفر از خوارج سیستان با وى بیعت کردند و در سال 182 خلیفه عباسى لشکرى به طرف سیستان اعزام کرد که شکست خورد.[123] حمزه بعد از پیروزى، مردم سیستان را جمع کرد و براى آنان خطبه خواند و رسماً مخالفت خود را با خلیفه عباسى اعلام کرد و گفت: «یک درهم خراج و مال بیش، به سلطان مدهید. چون شما را نگاه نتواند داشت و من از شما هیچ نخواهم و نستانم که من بر یک جاى نخواهم نشست».[124] اقدام حمزه باعث شد که مردم سیستان دیگر مالیات و خراج به خلیفه عباسى نپردازند. مؤلف تاریخ سیستان در این باره مى نویسد: «و زان روز تا این روز به بغداد بیش از سیستان دخل و جمل نرسید... خطبه بنى العباس بر جاى است، اما مال منقطع گشت».[125]

حمزة بن آذرک توانست کابل، خراسان، کرمان، سیستان و فارس را تا سواحل دریاى عمان به تصرف خود درآورد. در سال 192 قمرى هارون الرشید شخصاً براى دفع حمزه به سوى خراسان حرکت کرد و در راه نامه اى بدین مضمون به حمزه نوشت: «بسم الله الرحمن الرحیم، از طرف بنده خدا هارون امیرالمؤمنین به حمزة بن عبدالله خارجى... که ]خلیفه[ از گناهان سابق و خونریزى ها و غارت هاى مالى... شما... مى گذرد و آن را عفو مى کند... پس صلاح شما... این است که به جماعت مسلمین وارد شوید و اطاعت کنید...». حمزه در جواب نامه خلیفه نوشت: «بسم الله الرحمن الرحیم، از طرف بنده خدا حمزه امیرالمؤمنین،... کتاب خدا را پذیرفته ام و تخلفى از آن را جایز نمى دانم... و در این راه با کسانى که خلاف آن کنند جهاد مى نمایم... تا سرم در این راه برود...».[126]

در همین اوان هارون الرشید در سال 193 در طوس درگذشت و حمزه با شنیدن خبر مرگ هارون الرشید گفت: «و کفى الله المؤمنین القتال» و دیگر در برابر دستگاه خلافت جنگ نکرد و گفت: «واجب گشت بر ما که به غزوه بت پرستان به سند و هند و چین... رویم...».[127] حمزه بعد از واقعه مرگ هارون الرشید که گویا اثرى شگرف در روح او بر جاى گذاشته بود، سواران خود را به اطراف فرستاد و دستور داد که مگذارید ظالمان بر ضعفا ظلم کنند و خود رهسپار سند و هند شد. وى پس از جنگ هاى فراوان در مناطق مختلف باز به سیستان بازگشت.[128] در این دوران لیث بن فضل از عیاران سیستان در آنجا حاکم بود و با خوارج و حمزه خارجى رفتار بسیار نیکویى داشت و خوارج کارى به مردم سیستان نداشتند و براى جنگ با بت پرستان به هند و سند مى رفتند. در جنگ هاى متعددى که میان سپاهیان خلیفه عباسى با عیّاران به رهبرى لیث و خوارج صورت مى گرفت غالباً پیروزى با خوارج بود. سرانجام در سال 213 قمرى حمزة بن آذرک از دنیا رفت و خوارج با ابواسحاق ابراهیم بن عمیر الجاشنى بیعت کردند. ابواسحاق به برخى از اعمال خوارج ایراد گرفت و خوارج قصد قتل وى کردند، لذا او گریخت و خوارج در سال 215 با ابوعوف بن عبدالرحمن بیعت کردند.[129]

در سال 216 قمرى خوارج سیستان سپاه خلیفه عباسى را در هم شکسته، فرمانده آن را کشتند. در این زمان بین خوارج اختلاف افتاد و هر از چند گاهى فردى از خوارج قیام مى کرد.[130] رفتار سوء خوارج باعث پیدایش گروه عیّاران در سیستان شد که صریحاً هدف اصلى خود را مقابله با خوارج اعلام کرده بود. یعقوب لیث در میان عیاران کم کم به تثبیت موقعیّت خود پرداخت و قدرت اصلى منطقه گردید. وى ادعا مى کرد که خلیفه دستور قلع و قمع خوارج را به او سپرده است. وى در همین اثنا به عمّار خارجى رهبر خوارج نامه نوشته، از او خواست تا از خارجى گرى دست بردارد و به او بپیوندد. کوشش هاى یعقوب لیث ثمربخش بود و توانست بزرگان خوارج را به سوى خود جذب کند. وى به رهبران آنها خلعتى مى داد و آنها بزرگ مى داشت.[131] یعقوب در ادامه، قیام هاى خوارج شورشى را سرکوب کرد. قیام اسدویه خارجى در سال 249 و قیام عمار خارجى در سال 251 قمرى سرکوب شد.[132]

بعد از سرکوب قیام عمار خارجى، خوارج به کوه ها پناه بردند. در سال 257 قمرى عبدالرحیم خارجى به بازسازى خوارج پرداخت و با ده هزار نفر در هرات قیام کرد. یعقوب لیث خود به مقابله با او پرداخت و عبدالرحیم تسلیم شد. در عوض، یعقوب حاکمیت منطقه را به عبدالرحیم سپرد.[133] مدتى بعد خوارج عبدالرحیم را کشته، با ابراهیم بن اخضر بیعت کردند. ابراهیم با هدایاى فراوان به دیدار یعقوب لیث رفت و یعقوب به وى گفت: «تو و یاران دل قوى باید داشت که بیشتر سپاه من و بزرگان همه از خوارجند و شما اندرین میانه بیگانه نیستید».[134]

از این به بعد خوارج کم کم دست از قیام برداشته و به زندگى در کنار دیگر پیروان مذاهب ادامه دادند. جملات پایانى کتاب خوارج در ایران بهترین جمع بندى براى آخرین حضور خوارج عجاردى در ایران است. وى مى نویسد: «... در این اعصار خوارج تقریباً نوعى همزیستى مسالمت آمیز با دیگر مسلمانان را در پیش گرفته بودند... اصطخرى در سال 340 قمرى متذکر مى شود که در بم... سه مسجد جامع وجود دارد... یکى از آنها مربوط به خوارج است.... در سال 375 قمرى در اطراف هرات از جمله کروخ... همگى خوارج اند[135]... مسعودى در سال 332 قمرى... از... شهر زور و سیستان به عنوان جایگاه هاى خوارج خبر مى دهد... یاقوت حموى در قرن هفتم گوید: ... ساکنان... کرنک در نزدیکى سیستان همگى از خوارج اند... بعد از این تاریخ... اطلاع دیگرى از حضور خوارج در ایران نداریم...».[136] اما مادلونگ با شک و تردید به مطالب یاقوت حموى نگریسته، قرن پنجم را آخرین قرن حضور خوارج در ایران و افغانستان معرفى مى کند.[137] بنابراین خوارج عجاردى از قرن سوّم دست از قیام و خروج برداشته، به زندگى عزلت نشینانه خود ادامه دادند تا این که در قرن ششم یا هفتم کم کم از بین رفتند.

 

عقاید عجاردة

اگر بیشترین طرفداران عجارده را از طرفداران مکتب خازمیه بدانیم که در سیستان تسلط کامل داشتند و احتمالا حمزة بن آذرک نیز پیرو این گروه بوده است، باید بیش تر به عقاید خازمیه بپردازیم. در کنار آن باید به عقاید ثعالبه نیز توجه کنیم. شاید تندروى خازمیه عجاردى باعث آن گردیده که ناشى اکبر در مسائل الامامة، خازمیه را از فِرَق ازارقه محسوب کند و در ذیل آن بیاورد.[138]

به نظر مى رسد که اکثر خوارج ایران، همچون اهل سنت به قضا و قدر معتقد بوده، استطاعت را در هنگام فعل، مخلوق خداوند مى دانستند، ولى حمزه بن آذرک با این اعتقاد مخالفت کرده، طرفدار اختیار و تفکر معتزله گردید و به آزادى انسان معتقد بود. حمزه فرزندان خردسال مشرکان را همچون آباى آنها اهل جهنم مى دانست، ولى فرزندان مخالفان را نمى کشت. وى خوارج قاعد را مؤمن مى دانست و اجازه کشتن مسلمانان را نمى داد، مگر این که با خوارج بجنگند یا به سلطان ظالم یارى برسانند.[139]

کثرت فرق عجارده در آثار ملل و نحل و نبودِ اعتقادات رسمى عبدالکریم بن عجرد باعث پراکندگى اعتقادى عجارده گردیده است که جمع آنها را در یک مجموعه منسجم غیر ممکن مى سازد. بنابراین خوانندگان را به آثار ملل و نحل نویسان ارجاع مى دهیم.

 

اباضیه

فِرَق خوارج را به صورت کلى مى توان در دو دسته تقسیم کرد: تندروان و معتدلان. هر فرقه اى که تندروتر بوده، زودتر از صحنه اجتماع محو گردیده است و هر چه اعتدال آن بیشتر بوده، دوام آن نیز بیشتر بوده است. فرقه اباضیه از معتدل ترین فرقه هاى خوارج است که تا به امروز باقى مانده و در کشور عمّان،[140] وادى مزاب الجزایر، کوه هاى نفوسه و زواره در لیبى، جزیره جربه در مغرب و در زنگبار حضور جدى و پررنگى دارند. گفتنى است که همه ملل و نحل نویسانْ اباضیه را شاخه معتدل خوارج مى دانند، ولى خود اباضیه انتساب به خوارج را اتهام تلقى کرده، به ردّ و نفى آن مى پردازند.[141] هم بزرگان اباضیه آثار مفیدى به جامعه علمى عرضه کرده اند، هم درباره اباضیه آثار ارزشمندى منتشر شده است.

کتاب دراسات عن الاباضیة، نگارش خلیفه عَمرو نامى، یکى از اباضیان لیبى، کتاب البُعد الحضارى للعقیدة الاباضیّة تألیف فرحات جعبیرى، کتاب تنها بازماندگان خوارج: جستارى در تاریخ و معتقدات اباضیه نوشته مسعود جلالى مقدم، کتاب الاباضیّة بین الفرق الاسلامیّة و کتاب الاباضیّة فى موکب التاریخ تألیف على یحیى معمّر از عالمان و نویسندگان اباضیه شمال آفریقا از بهترین آثارى است که این زمینه به نگارش درآمده و به صورت مبسوط، تاریخ و عقاید اباضیه را از منابع دست اول استخراج و گزارش کرده اند. خوانندگان را به این منابع ارجاع داده، از بیان تاریخ و عقاید اباضیه خوددارى مى کنیم.

 

خاتمه

با بررسى فرق خوارج مى توان به این نکته رسید که خوارج تندرو، چون همیشه در پى جنگ و برخورد افراطى با پیروان دیگر مذاهب بودند، عالمان برجسته اى در میان آنان ظهور نکرده اند و آنچه از آنان باقى مانده فقط اشعارى است که در برخى متون ادبى باقى مانده است. بنابراین نباید از آنان انتظار داشت که به تحلیل مفهوم ایمان و کفر بپردازند و با استناد به لوازم آن، نظام فکرى خود را بنا کنند، زیرا اگر به این کار مى پرداختند یقیناً از قتل و غارت دست برمى داشتند. نکته دیگر این که عاقبت تندروى محو و از بین رفتن است. با بررسى تاریخ خوارج مى توان این حقیقت را دریافت و در پرتو آن به مسلمانانِ روزگار ما توصیه کرد که تندروى، غیر از کشتار و قتل و غارت، و نیز نابودشدن یا به انزوا رفتن نتیجه دیگرى ندارد.

 

 

 


[1]. من لایحضره الفقیه، ج1، ص167، باب 39، ح38.

[2]. این مقاله به اباضیه نپرداخته است، زیرا متون مفیدى در این زمینه وجود دارد و طالبان مى توانند از آنها استفاده کنند.

[3]. تاریخ طبرى، ج4، ص34ـ35.

[4]. نصر بن مزاحم، وقعة صفین، ص484ـ 488.

[5]. همان، ص500.

[6]. و به نقلى روز جمعه هفدهم صفر سال 37. رک: بلاذرى، انساب الاشراف، ج2، ص337ـ338.

[7]. وقعة صفین، ص507ـ 508 و 511.

[8]. عدنان محمّد ملحم، المؤرخون العرب والفتنة الکبرى، ص321ـ322.

[9]. نهج البلاغه، نامه 77.

[10]. نساء: 35.

[11]. مائده: 95.

[12]. تاریخ طبرى، ج1، ص3351ـ3352.

[13]. بلاذرى، أنساب الأشراف، ج2، ص349; نیز بنگرید: غالب بن على عواجى، الخوارج تاریخهم و آراؤهم الاعتقادیه، ص79.

[14]. تاریخ طبرى، ج4، ص42; انساب الأشراف، ج2، ص349.

[15]. تاریخ طبرى، ج1، ص3366ـ3367; أنساب الأشراف، ج2، ص359 و 363.

[16]. تاریخ طبرى، ج4، ص56.

[17]. تاریخ طبرى، ج4، ص57ـ58; انساب الاشراف، ج2، ص461ـ467.

[18]. برخى معتقدند که این نقل ابومخنف که جنگ خوارج در ذى الحجه سال 37 اتفاق افتاده به واقعیت نزدیک تر است. رک: مادلونگ، جانشینى حضرت محمد و خلافت نخستین، ص355.

[19]. نهج البلاغه، خ59.

[20]. بلاذرى، انساب الاشراف، ج1، ص371; مقایسه کنید با تاریخ طبرى، ج4، ص69ـ70.

[21]. تاریخ طبرى، ج4، ص75.

[22]. نهج البلاغه، خطبه 93.

[23]. با تلفیق خطبه 58 و 60 نهج البلاغه.

[24]. همان، خطبه 61.

[25]. رک: سید جعفر مرتضى، مارقین، دانشنامه امام على(ع)، ج9، ص288ـ289.

[26]. بلاذرى، انساب الاشراف، ج2، ص480ـ486; ابن اثیر، الکامل، ج2، ص182ـ 188; نیز بنگرید، یعقوب جعفرى، خوارج در تاریخ، ص55 59.

[27]. تاریخ طبرى، ج4، ص110ـ113.

[28]. تاریخ طبرى، ج3، ص178ـ193، چاپ دارالکتب العلمیه بیروت; خوارج در تاریخ، ص80 85.

[29]. الزینة، ذیل مارقه، ص217ـ225.

[30]. صحیح مسلم، ج3، ص110ـ116; صحیح بخارى، ج8، ص52 53; ابن جوزى، تلبیس ابلیس، ص90; ابن حزم، الفصل، ج4، ص157; شهرستانى، الملل والنحل، ج1، ص116.

[31]. ابن منظور، لسان العرب، ج12، ص142.

[32]. الزینة، ص105.

[33]. توبه، 111.

[34]. بقره، 207.

[35]. الزینة، ص110.

[36]. الملل والنحل، ج1، ص114.

[37]. مقالات الاسلامیین، ج1، ص207.

[38]. الفصل فى الملل والاهواء والنحل، ج2، ص113.

[39]. نساء، 100.

[40]. على بن یحیى معمّر، الاباضیة بین الفرق الاسلامیّة، ص377; همو، الاباضیة فى موکب التاریخ، ص33; سالمى، عمان تاریخ یتکلّم، ص103.

[41]. در پیرامون پذیرش استعراض خوارج از سوى برخى اباضیان معاصر، بنگرید: سابعى، الخوارج والحقیقة الغائبة، ص121ـ131.

[42]. انعام، 57.

[43]. مادلونگ، فرقه هاى اسلامى، ص103.

[44]. مسائل الامامه، ص68.

[45]. تاریخ طبرى، ج4، ص113ـ115.

[46]. ابوزهره، تاریخ المذاهب الاسلامیّة، ج1، ص12، 69و70; احمد امین، فجر الاسلام، ص262 و ضحى الاسلام، ج1، فصل اوّل; یعقوب جعفرى، خوارج در تاریخ، ص35; عواجى، الخوارج تاریخهم و آراؤهم الاعتقادیه، ص117.

[47]. نهج البلاغه، خطبه 122.

[48]. همان، خطبه 40.

[49]. نهج البلاغه، خطبه 127.

[50]. همان، خطبه 125 و 127 و 177.

[51]. ابن اثیر، الکامل، ج3، ص518، جلالى مقدم، تنها بازماندگان خوارج، ص35.

[52]. مبرّد، الکامل فى اللغة، ج2، ص183ـ 188; نایف معروف، الخوارج فى العصر الاموى، ص197ـ 198.

[53]. رک: ذیل سال 64ـ65 در کتب تاریخى.

[54]. رک: مقاله «حدیث افتراق» نوشته على آقانورى در کتاب فرق تسنن، ص82ـ87.

[55]. مسائل الامامة، ص68.

[56]. مقالات الاسلامیین، ج1، ص169.

[57]. جاحظ، الحیوان، ج3، ص512ـ513; مبرد، الکامل فى اللغة، ج1، ص163ـ172، چاپ 1347 قمرى، قاهره.

[58]. تاریخ طبرى، ج4، ص438، ذیل سال 65.

[59]. دینورى، اخبار الطوال، ص269ـ273.

[60]. تاریخ طبرى، ج4، ص476ـ483; نیز بنگرید: نایف معروف، الخوارج فى العصر الاموى، ص140، پاورقى 64; شهرستانى، الملل والنحل، ج1، ص109.

[61]. رک: جاحظ، البیان والتبیین، ج1، ص221 و ج2، ص103ـ105 و 219ـ220 و ج3، ص154.

[62]. احسان عباسى، شعر الخوارج، ص135.

[63]. حسین مفتخرى، خوارج در ایران، ص120.

[64]. مسعودى، مروج الذهب، ج4، ص108.

[65]. احمد پاکتچى، مدخل «ازارقه»، دائرة المعارف بزرگ اسلامى، ج7، ص732.

[66]. مقالات الاسلامیین، ص49ـ50; ابوحاتم رازى، الزینة، ص113.

[67]. اسفراینى، التبصیر فى الدین، ص50.

[68]. الزینة، ص113.

[69]. رک: مسائل الامامة، ص69; مقالات الاسلامیین، ص49ـ50; بغدادى، الفرق بین الفرق، ص84; شهرستانى، الملل والنحل، ص109ـ110.

[70]. توبه، 91.

[71]. توبه، 90.

[72]. نوح، 26 و 27.

[73]. الکامل، ص609ـ610.

[74]. توبه، 36.

[75]. توبه، 40.

[76]. نساء، 95; مبرد، الکامل، همان، ص611.

[77]. همان، ص611ـ612.

[78]. شهرستان، ملل و نحل، ص112.

[79]. ابن اثیر، الکامل، وقایع سال 65هـ .ق، ذیل بحث از نجدة بن عامر، ج1، ص745.

[80]. مادلونگ، فرقه هاى اسلامى، ص98.

[81]. همان; یعقوبى، تاریخ، ج2، ص226، ترجمه آیتى.

[82]. الفرق بین الفرق، ص93ـ94.

[83]. مقالات الاسلامیین، ص52، ترجمه مؤیدى.

[84]. EI2, V.7, pp.859.

[85]. آل عمران، 28.

[86]. غافر، 28.

[87]. نساء، 95.

[88]. الزینة، ص115، ترجمه آقانورى; شهرستانى، ملل و نحل، ص125.

[89]. مبرد، الکامل، ص611ـ612.

[90]. تاریخ طبرى، حوادث سال 94 قمرى.

[91]. ابن اثیر، الکامل فى التاریخ، ص821 836.

[92]. اشعرى، مقالات الاسلامیین، ترجمه مؤیدى، ص60ـ61; بغدادى، الفرق بین الفرق،ص65ـ67،ذیل بحث شبیبیّه; شهرستانى، الملل والنحل، ص125ـ127.

[93]. اشعرى، مقالات الاسلامیین، ص55، ترجمه مؤیدى، ذیل بحث عجارده; بغدادى، الفرق بین الفرق، ص54; شهرستانى، الملل والنحل، ص137.

[94]. ناشى اکبر، مسائل الامامة، ص68; نایف معروف، الخوارج فى العصر الاموى، ص234; یعقوب جعفرى، خوارج در تاریخ، ص186.

[95]. الفرق بین الفرق، ص55 56، درباره عمران بن حطان بنگرید: شماخى، کتاب السیر، ج1، ص73ـ74; جاحظ، البیان والتبیین، ج1، ص53 و 223ـ224.

[96]. البیان والتبیین، ج1، ص224.

[97]. ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج9، ص10; اشعرى، مقالات الاسلامیین، ص61ـ62.

[98]. ابن اثیر، الکامل فى التاریخ، ج1، ص821ـ822، ذیل سال 76 قمرى.

[99]. ابن قتیبه، المعارف، ص232.

[100]. مزى، تهذیب الکمال، ج20، ص290 و 264ـ292; ذهبى، سیر اعلام النبلاء، ج5، ص504 به بعد.

[101]. محمود اسماعیل، الخوارج فى المغرب الاسلامى، ص39ـ41.

[102]. ابن خلدون، العبر، ترجمه آیتى، ج2، ص303ـ 305.

[103]. همان، ج2، ص312 و ج5، ص132ـ134.

[104]. الخوارج فى المغرب الاسلامى، ص40.

[105]. ابن خلدون، العبر، ج6، ص12ـ 15 و ج5، ص136.

[106]. الخوارج فى المغرب الاسلامى، ص48ـ61.

[107]. همان، ص82ـ89.

[108]. سلجماسه شهرى در مغرب در شمال آفریقاست که اکنون نامى از آن در نقشه وجود ندارد، ولى طبق شواهد تاریخى در جنوب شرقى مراکش نزدیک مرز الجزایر قرار داشته است. رک: اطلس تاریخ اسلام، ص534.

[109]. درباره بنى مدرار بنگرید: قلقشندى، صبح الأعشى، ج5، ص158ـ163; ابن خلدون، العبر، ترجمه آیتى، ج6، ص47 و بالاخص ج5، ص161ـ164، ذیل دولت واسول ملوک سجلماسه; محمود اسماعیل، الخوارج فى المغرب الاسلامى، ص82ـ107 و ص159ـ171.

[110]. الخوارج فى المغرب الاسلامى، ص337ـ345.

[111]. الحیوان، ج3، ص402; مقالات الاسلامیین، ص62.

[112]. مقالات الاسلامیین، ص55 و 52ـ64; بغدادى، الفرق بین الفرق، ص54ـ60.

[113]. الملل والنحل، ص137; الفرق بین الفرق، ص54.

[114]. همان، ص137ـ138.

[115]. همان، ص138.

[116]. رک: مقالات الاسلامیین، ترجمه مؤیدى، ص53; الفرق بین الفرق، ص57.

[117]. شهرستانى، الملل والنحل، ص131.

[118]. مادلونگ، فرقه هاى اسلامى، ص102.

[119]. الفرق بین الفرق، ص56.

[120]. شهرستانى، الملل والنحل، ص133.

[121]. مقالات الاسلامیین، ص49ـ69; الملل والنحل، ص128ـ134.

[122]. فرقه هاى اسلامى، ترجمه سرى، ص93ـ126.

[123]. مؤلف مجهول، تاریخ سیستان، ص156 به بعد.

[124]. همان، ص158.

[125]. همان، ص158; ایرج افشار، بزرگان سیستان، ص113ـ116.

[126]. تاریخ سیستان، ص162ـ 168، نسخه نامه هارون الرشید و حمزه.

[127]. همان، ص169.

[128]. همان، ص175.

[129]. همان، ص180ـ181.

[130]. مفتخرى، خوارج در ایران، ص196.

[131]. تاریخ سیستان، ص202ـ205.

[132]. همان، ص198.

[133]. تاریخ سیستان، ص217; مفتخرى، خوارج در ایران، ص200.

[134]. همان، ص218.

[135]. رک: مقدسى، احسن التفاسیم، ج2، ص473 و 445.

[136]. خوارج در ایران، ص206ـ207; یاقوت حموى، معجم البلدان، ج4، ص457، ذیل نام کُرنِک، (اهلها کلهم خوارج حاکّه).

[137]. مادلونگ، فرقه هاى اسلامى، ص117.

[138]. مسائل الامامه، ص68ـ69.

[139]. الفرق بین الفرق، ص56ـ59; مادلونگ، فرقه هاى اسلامى، ص109ـ115.

[140]. مذهب رسمى پادشاهى عمّان مسلک اباضیّه است. این مذهب در کتب معارف دینى مدارس آن کشور به صورت رسمى تبلیغ مى گردد.

[141]. على یحیى معمر، الاباضیة بین الفرق الاسلامیّة، ص3، به نقل از ابواسحاق اطنیش، یکى از رهبران مذهبى اباضیه در قرن چهارده; همو، الاباضیة فى موکب التاریخ، ص19 به بعد.

 

 

مراجع

قرآن کریم

نهج البلاغه

صدوق، على بن حسین، من لایحضره الفقیه، تصحیح سید حسن موسوى فرسان، دار الصعب و دار التعارف، بیروت، لبنان، چاپ اول، 1401ق.

طبرى، محمد به جریر، تاریخ الامم و الملوک، مؤسسه الاعلمى للمطبوعات، بیروت، چاپ اول، 1401ق.

نصر بن مزاحم، وقعة صفین، تحقیق عبدالسلام محمد هارون، کتابخانه آیت الله مرعشى نجفى، قم، 1402ق.

بلاذرى، احمد بن یحیى، انساب الاشراف، تحقیق سهیل زکار و ریاض زرکلى، دارالفکر، چاپ اول، 1417ق.

ملحم، عدنان محمد، المؤرخون العرب و الفتنة الکبرى، بیروت، دار الطلیعه، 1998م.

عواجى، غالب بن على، الخوارج تاریخهم و آراؤهم الاعتقادیه، مکتبة السنة النشر، ریاض، چاپ اول، 1418ق.

مادلونگ، ویلفرد، جانشینى حضرت محمد و خلافت نخستین، ترجمه احمد غائى، مشهد، بنیاد پژوهش هاى اسلامى، 1377.

مرتضى عاملى، سید جعفر، «مارقین»، دانشنامه امام على(ع)، پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامى، چاپ اول، تهران، 1382ش.

ابن اثیر، محمد، الکامل فى التاریخ، تحقیق على شیرى، دار احیاء التراث العربى، بیروت، چاپ اول، 1408ق.

جعفرى، یعقوب، خوارج در تاریخ، دفتر نشر فرهنگ اسلامى، چاپ دوم، تهران، 1373ش.

ابوحاتم رازى، محمد، الزینة فى الکلمات الاسلامیة، ترجمه على آقانورى، مرکز ادیان و مذاهب، چاپ اول، 1382ش.

مسلم، ابوالحسین، صحیح مسلم، دار ابن حزم، بیروت، چاپ اول، 1416ق.

بخارى، محمد، صحیح البخارى، تحقیق شیخ قاسم الشماعى الرفاعى، دار القلم، بیروت، چاپ اول، 1407ق.

ابن جوزى، عبدالرحمن، تلبیس ابلیس، تحقیق السید الجمیلى، دار الکتاب العربى، بیروت، چاپ دوم، 1407ق.

ابن حزم، على بن احمد، الفصل فى الاهواء و الملل و النحل، تحقیق دکتر محمد ابراهیم نصر و دکتر عبدالرحمن عمیره، دار الجیل، بیروت، چاپ دوم، 1416ق.

شهرستانى، محمد بن عبدالکریم، الملل و النحل، تحقیق عبدالعزیز محمد الوکیل، دار الفکر، بیروت، بى تا.

ابن منظور، محمد بن مکرم، لسان العرب، بیروت، دار صادر، 1990م.

اشعرى، ابوالحسن، مقالات الاسلامیین، تصحیح هلموت ریتر، ویسبادن، هلند، 1400ق.

یحیى معمر، على، الاباضیة بین الفرق الاسلامیة، دار الحکمة، لندن، چاپ چهارم، 2001م.

ــــــــــــ ، الاباضیة فى موکب التاریخ، مکتبة الاستقامة، چاپ دوم، 1410ق.

سالمى، عبدالرحمن، عمان تاریخ یتکلّم، وزارة الثقافة، عمان، 1408ق.

سابعى، ناصر بن سلیمان، الخوارج و الحقیقة الغائبة، دار المنتظر، بیروت، چاپ اول، 1420ق.

ناشى اکبر، محمد، مسائل الامامة، تحقیق فان اس، المعهد الآلمانى للدراسات الشرقیة، بیروت، چاپ دوم، 2003م.

ابوزهره، محمد، تاریخ المذاهب الاسلامیة، دار الفکر العربى، قاهره، مصر، بى تا.

احمد امین، فجر الاسلام، بیروت، دار الکتاب العربى، 1969م.

ــــــــــــ ، ضحى الاسلام، بیروت، دار الکتاب العربى، بى تا.

جلالى مقدم، مسعود، تنها بازماندگان خوارج، انتشارات نگاه سبز، تهران، چاپ اول، 1379ش.

مبرد، محمد، الکامل فى اللغة، تحقیق مکتب البحوثو الدراسات، دارالفکر، بیروت، چاپ اول، 1419ق.

نایف معروف، الخوارج فى العصر الاموى، دار الطلیعه، بیروت، چاپ چهارم، 1414ق.

فرمانیان، مهدى، فرق تسنن، نشر ادیان، قم، چاپ اول، 1386ش.

جاحظ، عمرو بن بحر، الحیوان، بیروت، دار احیاء التراث العربى، 1958.

دینورى، احمد بن داوود، الأخبار الطوال، تهران، نشر نى، 1364.

جاحظ، عمرو بن بحر، البیان و التبیین، قم، کتابخانه ارومیه، 1409.

عباسى، احسان، شعر الخوارج، بیروت، دارالثقافه، 1974.

مفتخرى، حسین، خوارج در ایران، مرکز بازشناسى ایران و اسلام، تهران، چاپ اول، 1379ش.

مسعودى، على بن حسین، مروج الذهب، بیروت، دار الاندلس، 1344.

دایرة المعارف بزرگ اسلامى، مدخل «ازارقه»، نوشته احمد پاکتچى، تهران، مرکز دایرة المعارف بزرگ اسلامى، 1382.

اسفراینى، ابوالمظفر، التبصیر فى الدین، تحقیق کمال یوسف الحوت، عالم الکتب، بیروت، چاپ اول، 1403ق.

بغدادى، عبدالقاهر، الفرق بین الفرق، تصحیح محمد محیى الدین عبدالحمید، المکبتة العصریة، بیروت، 1419ق.

مادلونگ، ویلفرد، فرقه هاى اسلامى، ترجمه دکتر ابوالقاسم سرى، انتشارات اساطیر، تهران، چاپ اول، 1377ش.

یعقوبى، احمد بن اسحاج، تاریخ، قم، مؤسسه و نشر فرهنگ اهل البیت(ع)، بى تا.

شماخى، احمد بن سعید، کتاب السیر، وزارة التراث القومى و الثقافة، عمان، چاپ اول، 1407ق.

ابن کثیر، اسماعیل، البدایة و النهایة، تحقیق على شیرى، دار احیاء التراث العربى، چاپ اول، بیروت، 1408ق.

الدینورى، ابن قتیبه، المعارف، دار الکتب العلمیة، بیروت، 1407ق.

مزى، یوسف، تهذیب الکمال، تصحیح دکتر بشار عواد معروف، مؤسسة الرسالة، بیروت، چاپ ششم، 1415ق.

ذهبى، محمد بن احمد، سیر اعلام النبلاء، تحقیق محب الدین عمروى، دار الفکر، بیروت، چاپ اول، 1417ق.

اسماعیل، محمود، الخوارج فى المغرب الاسلامى، دار العودة، بیروت، اول، 1976.

ابن خلدون، عبدالرحمن، العبر، تحقیق گروهى، مطبعة مصطفى محمد، مصر، بى تا.

قلقشندى، احمد بن على، صبح الاعشى، بیروت دار الکتب العلمیه، بى تا.

مؤلف مجهول، تاریخ سیستان، تهران، مؤسسه خاور، 1314.

افشار، ایرج، بزرگان سیستان، تهران، مرغ آمین، 1367.

مقدسى، محمد بن احمد، احسن التقاسیم، بغداد، مکتبة المثنى، بى تا.

حموى، یاقوت بن عبدالله، معجم البلدان،بیروت، دار احیاء التراث العربى، 1979.

 

نویسنده

مهدی فرمانیان


چاپ   ایمیل