مدرنيته در ايران

(مدت زمان لازم جهت مطالعه: 6 - 12 دقیقه)

مفهوم مدرنيته، در دهه‏هاي پاياني قرن بيستم، بيش‏تر در مجموعه‌ي واژگاني كه در حوزه‌ي انديشه‌ي سياسي ـ اجتماعي مطرح مي‏شد، كاربرد پيدا كرد و به واقعيتي اشاره داشت. اين كه اين واقعيت(مصداق مدرنيته) از چه زماني شروع شد، محل بحث است؛ از قرن 18 يا 17 است ياقبل‏تر از آن؟ مفاهيمي كه در حوزه‌ي نظريه‏هاي اجتماعي در طي قرن 19 و 20 به كار مي‏رفت، بيش‏تر مفاهيم درون فرهنگي و درون تمدني بود؛ مثلاً ماركس كه مفاهيم ورژوازي، فئوداليزم كارگران و... را در ادبيات سياسي وارد كرد،

ناظر به حوادثي بود كه در درون جامعه‌ي غربي اتفاق مي‏افتاد و اين حوادث، مسايلِ آن جا بود. ماركس وبر هم تعابيري را كه به كار مي‏برد، ناظر به مسايل درون خود جامعه‌ي غربي بود؛ اما در دهه‏هاي پاياني قرن بيستم، مفاهيمي كه به كار برده مي‏شود، كليت تمدن غرب را مورد توجه قرار مي‏دهد و اين نشان مي‏دهد كه تمدن غرب در معرض نظر قرار گرفته و به عنوان يك مسأله‌ي اجتماعي درآمده و بحران‏هاي فراگير تمدني، حضور خود را نشان مي‏دهد. بحث‏هاي پُست مدرن، چالش‏هايي كه دنياي مدرن و تماميت غرب با آن درگير است را در معرض نظر قرار مي‏دهد. به هرحال مراد از واژه‌ي مدرنيته، معناي لفظي آن كه جديد و نو باشد، نيست؛ بلكه بيش‏تر يك اصطلاح شده براي تماميت و كليت آن‏چه كه به عنوان فرهنگ غرب از قرن 16 به بعد شناخته مي‏شود و بيش‏تر يك فرايند را مورد توجه قرار مي‏دهد؛ فرايندي كه در لحظه لحظه‌ي آن، عاملان و كنشگران، سهيم هستند و تغييرات و تحولاتي را دارد؛ اما مجموعه‌ي اين تحولات، يك هويت واحدي را پديد آورده است. غرب در طول بيش از چهار قرن، در اين فضا زندگي كرده؛ اما جامعه‌ي ايراني از قرن 19، يعني از حدود دويست سال قبل است كه با آن مواجه شده.
مدرنيته، شاخص‏ها و ابعاد مختلفي دارد. يكي از شاخص‏هاي مهم آن، مسأله‌ي منورالفكري است. واژه‌ي «اين‏لايترمنت» را در صدر مشروطه به منورالفكري ترجمه مي‏كردند، و اين يكي از ويژگي‏هايي است كه در تحولات سيصد، چهارصد سال، سايه‏اش سنگيني مي‏كرده. وقتي منورالفكري افول مي‏كند، گويي كه مدرنيته دارد غروب مي‏كند. منورالفكري در سده‏هاي نخستين، بيش‏تر با «راسنيناليزم» و نوعي عقل‏گرايي همراه هست؛ بعدها بُعد نظري اين عقل‏گرايي، در نزد كانت فرو مي‏ريزد و سعي مي‏شود بُعد عملي‏اش حفظ گردد. در ادامه هم در نزد نوكانتي‏ها، بُعد عملي آن اعتبار خود را از دست مي‏دهد و بيش‏تر در قرن 19، نوعي «آمپرسيسم» و حس‏گرايي است كه مسلط مي‏شود؛ اما همان داعيه‏هاي منورالفكري را دارد.
مسايل و مشكلاتي در درون دنياي غرب در قرن 18 و 19 رخ مي‏دهد كه جريان‏هاي فكري براي حل آن بسيج مي‏شود؛ مسأله «اينتلك‏تولتي» و روشن‏فكري با بار چپ، باز در دامن خود، همين منورالفكري را شكل مي‏دهد. بعد هم كه جريان «ساينتيسم» و علم‏گرايي، با توجه به مباحثي كه در طول قرن 20 در حوزه‌ي فلسفه‌ي علم مطرح مي‏شود، به بحران بزرگي گرفتار مي‏گردد و بحث‏هاي پُست مدرن به وجود مي‏آيد. در اين‏جا مثل اين‏كه روشن‏فكري به افول مي‏رسد.
حال اگر بخواهيم مدرنيته در ايران را بررسي كنيم، به نظر مي‏رسد شيوه‌ي مقايسه‏اي، شيوه‌ي مناسبي باشد؛ يعني ببينيم مدرنيته در غرب، چه ويژگي‏هايي داشت و در جامعه‌ي ايران چه ويژگي‏هايي داشته است. مدرنيته در غرب سه خصوصيت داشت:
يكي اين‏كه جهت پاسخ به نيازهاي فرهنگي و تمدني خودش به وجود آمد و حاصل تأملات متفكران و كنشگران جامعه‌ي غربي براي پاسخ‏گويي مسايل بود. ويژگي دوم، لايه‏ها و ابعاد مختلف مدرنيته است كه در غرب، در طول زمان يكي پس از ديگري شكل گرفت. مرحله‌ي ابتدايي آن، لايه‏هاي عميق فرهنگي و معرفتي در حوزه‌ي فلسفه‌ي هنر بود؛ چون هنر و ادبيات با فلسفه و اين گونه امور، همه با ابعاد معرفتي سر و كار دارند. اين‏ها هم‏زمان از رنسانس يا قرن 17 ـ كه گفته مي‏شود مدرنيته با دكارت به عنوان يك فيلسوف مدرن شروع شد ـ آغاز مي‏گردد. بعد از آن به تدريج ابعاد تكنولوژيك آن و صنعت شكل مي‏گيرد.
از انقلاب فرانسه كه در 1789، (پايان قرن 18) رخ داد، به عنوان «انقلاب مدرنيته در عرصه‌ي سياست» ياد مي‏كنند؛ يعني سنگر سياست و قدرت، آخرين سنگري است كه مدرنيته آن را فتح مي‏كند، و بعد هم در قرن 19، مدرنيته امكانات و استعدادهاي دروني خود را به فعليّت رسانده و چون نمي‏تواند به خاستگاه خويش محدود شود و ـ به تعبير هيتلر ـ به فضاهاي تنفسي جديد احتياج دارد، از خانه‌ي وجود خود، به بيرون پاي گذارده، به سوي كشورهاي غيرغربي مي‏آيد؛ از جمله جامعه‌ي ايراني در قرن 19، با يك مدرنيته‌ي فعليت يافته و كامل با ابعاد مختلف، مواجه مي‏شود. در اين مقطع استعمار است، با ظرفيت‏هايي كه براي خود دارد. در قرن 20 ظرفيت‏هاي ديگري براي خود درست مي‏كند و اكنون هم مسأله‌ي جهاني شدن را كم و بيش مطرح مي‏كنند كه باز در جهت رفع نيازهاي آن‏هاست. حال غربي‏ها گرفتار تنازعاتي هم هستند كه محل بحث نيست.
شاخص سومي كه بايد به آن بپردازيم، اين است كه مدرنيته در غرب با دين‏ستيزيِ آشكار آغاز نمي‏شود؛ فقط در يك مقطع از قرن 19، كه بحث اصلاحات و بازسازي ديني مطرح مي‏شود، ممكن است گفته شود، دين‏ستيزي بوده است.
در اين مجال، فقط شاخص اول را بيش‏تر توضيح مي‏دهيم. مدرنيته در غرب، براي پاسخ به نيازهاي بومي خود پديد آمد؛ يعني در قرون وسطي مهم‏ترين مسأله‏اي كه وجود داشت، اين بود كه كليسا بر اريكه‌ي اقتدار تكيه زده بود و رقيبان اين قدرت، قدرت‏هاي محلي، فئودال‏ها و پادشاهان بودند. مشكلات فرهنگي خود كليسا و مسايل معرفتي(نوع نگاه به جايگاه علم و عقل) كليسا را در معرض آسيب قرار داده بود. در قرن 13 و 14 متافيزيك و مباحث عميق وجودشناختي كم‏رنگ شده بود و مباحث تحليلي و منطقي جاي آن‏ها را مي‏گرفت.
به هر حال مشكلاتي وجود داشت و بايد دنياي غرب در برابر آن‏ها حركت‏هايي راانجام مي‏داد. در صحنه‌ي عمل سياسي ـ اجتماعي كه قدرت‏هاي محلي، مطالبات خود را در رقابت سياسي با كليسا تقاضا مي‏كردند، متفكران هم بايد براي نابساماني‏هاي موجود راهكاري را ارايه مي‏دادند كه توليد كردن و انديشيدن در مورد آن‏ها بود. در واقع كليسا خود داعيه‌ي آسماني و معنويت داشت؛ اما عملاً دنيازده شده بود و بهشت را پيشاپيش براي سهيم‏شدن در دنياي دنياداران پيش‏فروش مي‏كرد.
اما كليسا رقيبي داشت كه بعداً بورژوازي مبتني بر آن شكل گرفت. اين رقيب در سبقت به سوي دنيا، از كليسا دنيوي‏تر بود. اگر كليسا مي‏كوشيد صبغه‌‌ي ديني و رنگي از آسمان را حفظ كند، او اساساً اين فضا را در رقابت با كليسا كنار مي‏زد. در واقع دو جريان فكري در برابر حاكميت موجود كه حاكميت كليسا بود، مي‏توانست شكل بگيرد: يكي جريان‏هايي كه بازگشت به سوي معنويت راستين را طلب مي‏كرد، و ديگري جريان‏هاي دنيوي. حركت‏هاي اصلاحي اگر زمينه‏ها و ابعاد معنوي داشت، از ناحيه‌ي قدرت‏هاي اجتماعي حمايت نمي‏شد و در ميان خود مصلحان كه بعضاً از انديشمندان و متألّهان كليسا هم بودند، به صورت حركت‏هاي فردي خفه مي‏شد.
اكنون شاخص سوم هم كمي به توضيح نياز دارد. هر جا كه پروتستانتيسم به عنوان يك نهضت اصلاح ديني شكل گرفت، قدرت‏هاي محلي كه مشكل اصلي‌شان رقابت با قدرت كليسا بود، از آن‏ها حمايت كردند. اگر حمايت شاه‏زادگان آلماني از لوتر نبود، امكان نداشت او بتواند در آلمان پروتستانيسم را مستقر كند و پيروز شود. پس از استقرار پروتستانيسم در انگلستان، اگر منافع و مطامع پادشاه انگلستان و رقابتي كه با پاپ و كليساي كاتوليك داشت، نبود، امكان نداشت اين جنبش به نتيجه برسد؛ پس جريان اصلاحات، با يك رويكرد دنيوي و سكولار شروع شد و لايه‏هاي عميق معرفتي شكل گرفت؛ سپس فرهنگ را تسخير كرد و بعد ابعاد ديگر تمدني را شكل داد.
ويژگي جدي راسنيناليزمي كه مدرنيته با آن شكل مي‏گيرد، بي‏اعتنايي به دانش شهودي و وحي و معرفت الهي است. با اين حركت عقلانيت مفهومي محض شكل مي‏گيرد؛ سپس ـ چنان‏كه اشاره شد ـ در مقاطع بعدي افول مي‏كند و فقط حس‏گرايي جاي آن مي‏نشيند.
ما در ايران چه وضعيتي را داشتيم؟ آيا مدرنيته، ويژگي اول را در ايران دارد؛ يعني براي پاسخ‏گويي به نيازهاي داخلي ايران به وجود آمد؟ بررسي وضعيت اجتماعي ايران در قرن 12 و 13 زمينه‏ساز پاسخ به سؤال فوق است.
گفتيم كه در غرب كليسا بر حوزه‌ي اقتدار بود؛ اما در ايران، تشيع و روحانيان و دين در موضع ضعف قرار داشتند. اين‏جا ـ برخلاف غرب ـ قدرت در دست خان‏ها بود و شاه همواره خانِ خانان بود و روحانيان و علما در مقابل آن‏ها قرار داشتند؛ البته از صفويه به بعد، نوعي تعامل ميان پادشاه و علما واقع شد و نيروي مذهبي فرايندي را براي نزديك شدن به قدرت ـ هم در صحنه‌ي عمل و هم در صحنه‌ي انديشه و نظريه آغاز كرد؛ يعني در كتاب‏هاي فقهي بعد از صفويه، به تدريج اين مسأله بيش‏تر مورد بررسي قرار مي‏گيرد؛ اما رقابت‏ها هم‏چنان ميان اين دو به صورت جدي وجود داشت؛ پس ويژگي اول مدرنيته در ايران، درست عكس آن چيزي است كه در اروپا وجود داشته.
بحث دوم در اين باره، عامل طرح مدرنيته در ايران است. با رجوع به تاريخ به دست مي‏آيد كه علت اين مسأله، حضور دو همسايه‌ي جديدي است كه ما ناگهان با آن‏ها آشنا مي‏شويم. آشنايي ما با مدرنيته، درست عكس آن چيزي است كه در غرب اتفاق افتاد. آن‏جا با زمينه‏ها و مباني عميق فكري‏اش توليد شد؛ اما ايرانيان هنگام آشنايي ناگهاني با دو همسايه‌ي قوي در شمال و جنوب خود، مدرنيته را در چهره‌ي آن‏ها ديدند: دولت انگلستان در هندوستان و دولت روسيه تزاري در شمال. جنگ‏هاي سيزده ساله‌ي ايران و روس كه برتري بالاي قدرت نظامي روسيه را به اثبات رساند، اولين صحنه‏هاي مواجهه‌ي جدّي ما با غرب جديد بود؛ يعني درست آخرين چيزي كه در غرب جلوه‏گري كرد(قدرت و نفوذ سياسي)، در ايران ابتدا خود را نشان داد. سپس هنگامي كه خواستيم عميق‏تر پيش برويم، جاسوس فرستاديم تا ببينيم آن‏جا چه مي‏گذرد، و بدين ترتيب فن‏آوري غرب را به عنوان باطن و روح غرب ديديم. نه تنها در صدر مشروطه، بلكه حتي امروز هم همين تصور است. در كتاب «نخستين رويارويي‏هاي ايرانيان با دو رويه ي تمدن بورژوازي غرب» نوشته‌ي آقاي حائري مي‏بينيم كه وقتي ايشان دو رويّه را ذكر مي‏كند، يك شيوه را استعمار، و ديگري را تكنولوژي مي‏داند؛ حال آن‏كه واقعاً استعمار، ظاهر غرب نيست، استعمار زاييده‌ي بيروني غرب است. تكنولوژي ظاهر غرب است و باطن غرب، انديشه‏هاي عميق‏تر، فلسفه‌ي انسان‏شناسي و هستي‏شناسي اوست؛ يعني هنوز هم كه صد سال از مشروطه مي‏گذرد، باطن غرب از نظر كاوش‌گران اجتماعي و فرهنگي ما دور است و مورد توجه قرار نمي‏گيرد.
پس مدرنيته در ايران، درست عكس جرياني است كه در غرب اتفاق افتاده؛ يعني ابتدا لايه‏هاي عميقش ظهور نمي‏كند؛ بلكه لايه‏هاي ظاهريش وارد مي‏شود و ناخودآگاه در يك حالت خواب آلودگي ماست كه به فضاهاي معرفتي و علمي‏مان نفوذ مي‏كند. دانشگاه‏هاي اوليه‌ي ايران هم‏چون دارالفنون را ببينيد؛ نگاه ايرانيان به علوم غربي، يك نگاه فن‏آورانه است؛ حتي اخيراً هم كه نظام علمي‏مان قصد تحرك دارد، احساس مي‏كند كه مثلاً بايد بحث فن‏آوري در عنوان آموزش عالي بيايد؛ يعني نگاهش بيش‏تر به همين بُعد مسأله متمركز است.
به هرحال غرب از چنين زاويه‏اي به ايران آمد. اگر بخواهيم روشن كنيم كه كدام قسمت از علوم غربي در نظام علمي جديد ما ـ كه با مرجعيت دانش غربي شكل گرفت ـ وارد شده، بايد به اين نكته توجه كنيم كه ريشه‏هاي فلسفي غربي در ميان همان بخش‏هايي كه مدرنيته را مي‏خواهد، به صورت عميق نيامده است.
 اكنون ـ به نظر من ـ فعال‏ترين بخش از نظام دانشگاهي ما كه انديشه‌ي فلسفي را توزيع مي‏كند، دانش سياسي موجود است؛ يعني از افق، انديشه‏ها و روش‏هاي سياسي عمدتاً شروع مي‏كنند و در واقع صحنه‏گردان مسايل فلسفي غرب، كساني هستند كه همين‏ها را در فضاي مطبوعات ما مطرح مي‏كنند.
ويژگي سوم مدرنيته، دين‏ستيزي است. به نظر بنده هويت مدرنيته در غرب، يك هويت كاملاً ضد ديني بود؛ اما بازسازي ديني و حذف لايه‏هاي عميق دين را آغاز كرد. در سده‏هاي مختلف، كلام جديد غرب و مسيحيان با جريان‏هاي معرفتي، ديانت را بازخواني كردند؛ حال اين كه مسيرش چه بود، بايد به نحو تفصيلي بحث بشود؛ اما فقط در سده‌ي 19 بود كه با حاكميت حس‏گرايي، كمي سكولاريسم عريان و دين‏ستيزي شمشير از رو بسته به وجود آمد؛ حتي در سده‌ي 20، ـ مخصوصاً دهه‏هاي آخر ـ اين مسأله كم‏رنگ مي‏شود.
هنگامي كه مدرنيته به ايران مي‏آيد، از ابتدا با دين‏ستيزيِ آشكار شروع مي‏شود. منورالفكران در ابتدا مي‏كوشيدند مسيري را بروند كه در غرب طي شده؛ مثلاً ملكم خان نوشتن تاريخ اسلام را شروع كرد يا آخوندزاده به ملكم‏خان مي‏گويد كه مي‏خواهد مثل او، صريح و كفرآميز سخن نگويد؛ اما نتوانستند چنين كنند و رابطه‌ي دين و مدرنيته به سرعت خونين شد.
تحقق نيافتن اين مسأله، به ايران اختصاص دارد و در ديگر كشورهاي عربي اين‏گونه نيست. حضور تفكر معنوي، فلسفي و غناي مسايل اعتقادي تشيع، نقش عمده‏اي داشت كه نخبگان فرهنگي ما به سوي نوعي سازش ظاهري بين مدرنيته و اسلام نيامدند. ما در ايران «الميزان» را داريم و اهل سنت «المنار» را؛ مقايسه‌ي بين اين دو كافي است كه نشان دهد چرا تفكر مذهبي در اين‏جا نتوانست سازش ظاهري را با مدرنيته ايجاد كند؛ اما در ديگر كشورهاي اسلامي تا حدودي موفق بود.

نویسنده :دکترحميد پارسانيا


چاپ   ایمیل