خاستگاه تشیع در بحرین

(مدت زمان لازم جهت مطالعه: 18 - 35 دقیقه)

امروزه بحرین یکى از مراکز مهم تشیع در دنیا به شمار مى آید و بعد از ایران و عراق مى توان آن را به لحاظ سابقه تاریخى سومین مرکز تشیع معرفى کرد.ارتباط و علاقه ساکنان این جزیره با مذهب تشیع به حدى محکم و وثیق است که در نزد اهالى شبه جزیره و ساحل نشینان خلیج فارس، کلمه «بحرانى» مترادف با کلمه شیعى به کار مى رود و اقلیت اهل سنت در این جزیره به نام «اهل البحرین» خوانده مى شوند، نه بحرانى.

بر طبق آمار سال 1995، از جمعیت 575 هزار و 925 نفرى بحرین، 70% شیعه و 30% از اهل سنت هستند، ولى خاندان حاکم (آل خلیفه) از اهل سنت است.

بر اساس همین آمار، از جمعیت 1 میلیون و 575 هزار و 983 نفرى کویت، 30% شیعه و بقیه پیرو مذاهب اهل سنت و غالباً مالکى هستند و حاکمیت در دست آل صباح از اهل سنت است.

جمعیت قطر نیز در سال 1993 حدود نیم میلیون نفر بوده که حدود نیمى از آن شیعه هستند و اهل سنت آن عمدتاً وهابى مذهب و خاندان حاکم (آل ثانى) از اهل سنت است.[1]

شیعیان این کشورها، به علاوه شیعیان بسیارى که در امارات و قطیف به سر مى برند، به لحاظ تاریخى ریشه مشترک دارند، هرچند شیعیان بحرین کنونى در تشیع خود بسیار متعصب و متصلب هستند.

حوزه علمیه بحرین در دوره صفویه فعال بوده است و تعداد علماى شیعه که از بحرین براى ادامه تحصیل، راهىِ بعضى مناطق ایران یا عراق و به خصوص نجف مى شدند، از قرن یازدهم هجرى به بعد مرتباً رو به فزونى بوده است. جریان اخبارى گرى که در همین دوره اوج گرفت، بسیارى از علماى بحرین را تحت تأثیر قرار داد که این خود محتاج مقاله اى مستقل است. در رأس اخباریون بحرین، شیخ یوسف بحرانى در قرن دوازده است، هرچند او در این جهت نسبت به سائر اخباریون میانه رو بود.

رجال شیعه که در قرون اولیه از بحرین برخاسته اند، اعم از اصحاب رسول خدا(ص) و اصحاب امیرالمؤمنین(ع)، کم نیستند، ولى متأسفانه کمتر شناخته شده اند.

قبیله اى که در صدر اسلام در بحرین سکونت داشت و معظم سکان آن را تشکیل مى داد، قبیله ربیعه و شاخه آن، عبدالقیس است، که در متون تاریخى مربوط به حوادث قرن اول و دوم سوابق درخشان و افتخارات بسیارى براى آنان به چشم مى خورد. پس لازم است که سیر تاریخى حوادث در این منطقه از جهان اسلام مورد مطالعه جدى و دقیق قرار گرفته و درباره اسلام آوردن اهالى بحرین و تاریخ تشیع و رجال این منطقه از صدر اسلام تا کنون و افکار و اندیشه هاى حاکم بر عموم علما و مردم و وقایع تاریخى بسیارى که در آنجا گذشته تحقیق بیشترى صورت گیرد، تا نقش بحرین و بحرینیان در پیشرفت اسلام و گسترش تشیع در جهان روشن گردد; خصوصاً با توجه به این نکته که تشیع در بحرین منشأ اصیل عربى دارد و کسى نمى تواند ادعا کند که مثلا زاده تفکرات ایرانیان بوده است.

به طور مسلّم، قبایل اصیل عرب که عمدتاً بادیه نشین بوده اند، مبدأ تشیع در این منطقه هستند و بعدها که این قبایل گسترش پیدا کردند و به تدریج شهرنشین شدند، تشیع را به مناطق مجاور انتقال داده و شیعیان امروز منطقه شرقى عربستان وارث آنان به شمار مى آیند.

این مقاله در صدد اثبات اصالت تشیع در بحرین و قدمت آن با اتّکا به منابع و شواهد تاریخى است و این مهم بدون تأمل در نحوه ورود اسلام به بحرین و روند تاریخى آن در قرون بعد و آشنایى با رجال بحرین میسور نیست.

 

ورود اسلام به بحرین

بحرین، امروزه مجمع الجزایرى است در جنوب خلیج فارس، میان شبه جزیره قطر و کشور عربستان سعودى، مشتمل بر 26 جزیره که مجموع آنها حدود 622 کیلومتر مربع است. مشهورترین این جزایر عبارتند از محرَّق و ستره و منامه که پایتخت فعلى بحرین است. حدود آن از شمال به دارین و از غرب به عجیر و از جنوب به قطر و از شرق به خلیج فارس مى رسد،[2] ولى ناحیه قدیمى بحرین از یک سو تا بصره و از سوى دیگر تا عمان و از جنوب غربى به درون نجد در عربستان راه داشت و شامل قطر، امارات، کویت، أحساء و قطیف بود و گاه تمام آن به نام هَجَر خوانده مى شد.[3]

جاى شک نیست که اهالى بحرین پس از آمدن فرستاده رسول خدا و دعوت آنها به اسلام، با میل و رغبت مسلمان شدند. بلاذرى مى نویسد:

گفته اند ارض بحرین جزء مملکت ایران بوده است و در بادیه هاى آن، مردم بسیارى از اعراب عبدالقیس و بکربن وائل و تمیم مقیم بوده اند. در عهد رسول خدا(ص) منذربن ساوى از طایفه بنى عبدالله بن زید بن عبدالله بن دارم بن مالک بن حنظله از سوى ایرانیان بر اعراب آن دیار فرمانروایى داشت.[4]

در سال ششم یا هشتم هجرى، رسول خدا(ص) علاء بن عبدالله بن عماد حضرمى هم پیمان بنى عبدالشمس را به بحرین فرستاد تا اهل آن را به اسلام یا پرداخت جزیه دعوت کند.[5] گزارشهاى دیگر حاکى است که هیئتهایى از بحرین به مدینه آمده و با رسول خدا از نزدیک دیدار داشتند، از جمله هیئتى متشکل از بیست نفر از هجر، که به درخواست خود آن حضرت راهى مدینه شدند و پیامبر با آنان دیدار کرد. در رأس این هیئت، عبدالله بن عوف الأشجّ و جارودى (بشر بن عمرو عبدى) قرار داشتند که منقذ بن حیّان نیز همراه آنان بود. این سفر در عام الفتح بود.[6]

والى رسول خدا در بحرین که اولین حکمران اسلامى زمان رسول خدا به شمار مى آید، علاء بن حضرمى بوده است. گویند بعدها رسول خدا علاء را معزول و ابان بن سعید بن عاص بن امیه را بر بحرین ولایت داد.[7] و به نقلى دیگر، مردم بحرین از علاء شکایت کردند و پیامبر او را عزل و به جاى وى، ابان بن سعید را فرستاد و گفت با عبدالقیس به نیکى رفتار کن.[8] ولى برخى گفته اند علاء بر ناحیه اى از بحرین امارت یافت که قطیف جزء آن بود و ابان بر ناحیه دیگرى که «الخطّ» را در بر مى گیرد و قول نخست استوارتر است.[9]

آنچه مسلّم است این است که در بحرین جنگى صورت نگرفت و مردم آن به میل و اختیار اسلام آوردند، با اینکه در نعمت و رفاه کامل بودند و به گفته ابن سعد، علاء پس از استقرار در بحرین، از آنجا براى رسول خدا مال بسیارى فرستاد که به 80 هزار درهم بالغ مى شد. پیامبر نیز بخشى از آن را به عباس عموى خود داد.[10]

مؤید این نکته که مردم بحرین به اختیار اسلام آوردند، آن است که فقهاى ما در کتب فقهى خود آورده اند که اراضى بحرین حکم اراضى مدینه را دارد; مثلا شیخ طوسى در تهذیب در باب انفال در ذیل حدیثى از امام صادق(ع) آورده است که «و منها البحرین لم یوجف علیها بخیل و لا رکاب»[11] و شهید ثانى در شرح لمعه در این قسمت از متن «و نفل الامام(ع) ارض انجلى عنها اهلها او سلمت طوعاً» اضافه کرده است: «من غیر قتال کبلاد البحرین».[12]

 

بحرین در دوران خلفا

پس از وفات رسول خدا(ص) و در دوره زمامدارى ابوبکر، بعضى مناطق اسلامى با فتنه اهل ردّه مواجه شدند. ابان بن سعید که از محبان على(ع) بود، از آنجا که مخالف زمامدارى ابوبکر بود و آن را مشروع نمى دانست، بحرین را ترک کرد و على رغم فشار ابوبکر و عمر، به عنوان اعتراض به انحراف جریان خلافت، به کار خویش بازنگشت و مکرر مى گفت: «لا اعمل لأحد بعد رسول الله(ص)».[13]

منذر بن ساوى اندکى پس از وفات رسول خدا از دنیا رفت و به ابوبکر خبر رسید که اهل بحرین مرتد شده اند. ابوبکر، علاء حضرمى را به عنوان حاکم بحرین و براى مقابله با این جریان، بدان جا فرستاد و نامه مفصلى از سوى ابوبکر خطاب به اهل ردّه به طور عموم نوشته شد.[14] هنگامى که ابوبکر درگذشت، والى او در بحرین علاء حضرمى بود.[15] در دوره زمامدارى عمر، والى او در بحرین عثمان بن ابى العاص بود. عمر، علاء حضرمى را از بحرین طلبید و او به همراه ابوهریره از بحرین بازگشتند. عمر، علاء را به موضعى دیگر فرستاد، ولى ابوهریره به بحرین مراجعت کرد.[16]

طبرى والى بحرین را از طرف عمر، در سال 13 و 16 هـ. علاء حضرمى معرفى کرده است و به نقل او، پس از عزل علاء، جاى او را قدامة بن مظعون گرفت و سپس عمر قدامه را عزل کرد و علاء را بازگرداند[17] و در جاى دیگر آورده که در سال 21 هـ. عمر قدامه را به خاطر شرب خمر عزل کرد و حد زد و ابوهریره را به بحرین فرستاد و در سال 23 هـ. عامل عمر در بحرین عثمان بن ابى العاص ثقفى بود.[18]

بلاذرى مى گوید:

«در دوران خلیفه دوم مدتى علاء عهده دار زمامدارى بحرین بود; سپس عمر او را به مدینه طلبید و به نقل ترمذى از ابو مخنف، به جاى او عثمان بن ابى العاص ثقفى را بر بحرین و عمان گمارد. سپس عمر قدامة بن مظعون جمحى را به گردآورى خراج بحرین و ابوهریره را بر نماز و احداث (اجراى حدود و نهى از منکر) ولایت داد; آنگاه قدامه را به سبب شرابخوارى عزل کرد و حد را بر او جارى ساخت و ابوهریره را بر نماز و احداث گمارد، آنگاه او را نیز عزل کرد و بخشى از مال او را گرفت و عثمان بن عاص را بر بحرین و عمان والى ساخت».[19]

خلیفة بن خیاط در تاریخ خود گوید:

«والیان عمر بر بحرین به ترتیب: علاء، قدامه، عثمان بن ابى العاص، ابوهریره و عیاش بن ابى ثور بودند.[20] در این دوره، بخشهاى دیگرى از بحرین به دست مسلمانان فتح شد. اموالى که در این زمان از بحرین به مرکز حکومت فرستاده مى شد، بسیار زیاد بود و حاکى از توانگرى مردم بحرین و عمران و آبادانى آن بود».

در زمان خلافت عثمان، والى او بر بحرین برادرش مغیرة بن ابى العاص بود[21] و عثمان نسخه اى از قرآن خود را به بحرین نیز فرستاد.[22]

در زمان خلافت على(ع)، عمر بن ابى سلمه ربیبِ (پرورش یافته) رسول الله(ص) از طرف او والى بحرین و فارس گردید.[23] پس از مدتى حضرت نامه اى به او نوشت و او را براى نبرد با شامیان به یارى طلبید و نعمان بن عجلان را به جاى او به امارت بحرین منصوب ساخت.

صدر نامه چنین بود:

«اما بعد فانى قد ولّیت النعمان بن عجلان البحرین بلا ذمٍّ لک فاقبل غیر ظنین».[24]سپس عمر بن ابى سلمه به نزد امیرالمؤمنین آمد و او را تا کوفه نیز همراهى کرد و یک سال و اندى با او بود، تا اینکه خبر رسید نعمان بن عجلان اموال بحرین را به یغما برده است. حضرت در نامه اى خطاب به او، خطایش را برشمرد و او را نصیحت کرد و از وى خواست اموال بحرین را باز گرداند و نامه را پاسخ گوید، ولى نعمان آن اموال را برداشت و به معاویه پیوست.[25]

خلیفة بن خیاط گوید:

«عمّال على(ع) بر بحرین، به ترتیب عمر بن ابى سلمه و قدامة بن عجلان و نعمان بن عجلان انصارى بودند».[26]

طبرى گوید در سال 40 هـ. هنگام شهادت امیرالمومنین، والى او بر بحرین عبیدالله بن عباس بود;[27] ولى صاحب اعیان الشیعه والیان آن حضرت در بحرین را عمر بن ابى سلمه و معبد بن عباس بن عبدالمطلب هاشمى شمرده است[28] و قاضى نورالله شوشترى نیز همین نظر را ابراز داشته و آورده است:

«ریاست آنجا بر وجهى که در تحفة الاحبّاء مذکور است، به معبدبن عباس مخصوص بود و بعضى اوقات به عمر بن ابى سلمه که مادر او ام سلمه بود و در علم و فضل و عبادت و عقل و سعادت و طیب طینت و صفاى سیرت و تقاى سریرت از اقران ممتاز بود».[29]

 

تشیّع در بحرین

ظاهراً سابقه تشیع در بحرین به دوران زمامدارى امیرالمؤمنین(ع) باز مى گردد. هرچند سهم ابان بن سعید را که از طرف رسول خدا حکمران بحرین بود و به دوستى و ولایت امیرالمؤمنین شناخته شده بود، نباید نادیده گرفت. در واقع بذر تشیع را او در بحرین کاشت و اسلامى که او به اهالى بحرین عرضه داشت، به بار نشست و ثمره ولایت از آن چیده شد; ولى تشیع به صورت رسمى و شناخته شده، از دوره زمامدارى على(ع) در بحرین شکل گرفت و عامل اصلى آن والیان منصوب از ناحیه آن حضرت بودند که توانستند تشیع را در آنجا حاکم کنند; به علاوه فرماندهانى از لشکر امیرالمؤمنین و یاران فداکارى که از عبدالقیس و ربیعه بودند، اهالى بحرین را به سوى ولایت آن حضرت سوق دادند.

قاضى نورالله شوشترى در مجالس المؤمنین و شیخ یوسف بحرانى در کشکول خود و بعد از آن دو، سید محسن امین در مقدمه اعیان الشیعه و محمد حسین مظفر در تاریخ شیعه به تبع آن دو، و محمد جواد مغنیه در شیعه و تشیع به نقل از آنها، جملگى بر این عقیده اند که منشأ تشیع در بحرین به زمان خلافت حضرت امیر بازمى گردد و ناشى از والیانى است که آن حضرت در آنجا نصب فرمودند; یعنى عمر بن ابى سلمه و معبد بن عباس یا عبیدالله بن عباس. در اثبات این مطلب استناد به کتب مذکور کافى نیست، ولى اصل این ادعا را شواهد تاریخى و منابع اولیه، اجمالا تأیید مى کنند.

افزون بر این عامل، (یعنى حکمرانان منصوب از جانب رسول خدا و امیرالمؤمنین) عامل دیگر در تشیع بحرین، عبارت است از: اصحاب و فرماندهان لشکر امیرالمؤمنین که عموماً از عبدالقیس و ربیعه و از اهالى اصیل بحرین بودند، و از جمله آنها مى توان زید بن صوحان و صعصعة بن صوحان عبدى و حکیم بن جبله عبدى و حارث بن مره عبدى و رشید هجرى را نام برد. آنچه در پى به عنوان مختصرى از شرح حال هر یک از رجال مذکور مى آید، شاهدى بر مدعاى ماست که تشیع در بحرین منشأ کاملا عربى دارد و به دوران زمامدارى على(ع) بازمى گردد.

 

رجال شیعه بحرین

ابان بن سعید بن العاص

در استیعاب آمده است:

«رسول خدا(ص) ابان را بر بحرین ـ اعم از خشکیها و دریاى آن ـ حاکم قرار داد و این بعد از عزل علاءبن حضرمى از ولایت بحرین بود، و ابان در آنجا ولایت داشت تا رسول خدا(ص) از دنیا رفت».

ابن عساکر در تاریخ دمشق آورده است:

«رسول خدا ابان را در بعضى سرایا به کار گرفت، سپس او را به ولایت بحرین منصوب ساخت. او براى جهاد عازم شد و سپس به قتل رسید... ابان راضى نشد براى هیچ کس بعد از رسول خدا کار کند و وقتى به مدینه رسید، همین را مى گفت. ابوبکر او را سرزنش کرد و او گفت:: «لا اعمل لأحد بعد رسول الله». عمر به او گفت: تو حق ندارى بدون اجازه امام خود کارت را ترک کنى و او مى گفت: «والله ما کنت لِأعمل لأحد بعد رسول الله». عمر به ابوبکر گفت: او را به جبر وادار کن، ولى ابوبکر گفت من اجبار نمى کنم مردى را که مى گوید «لا اعمل لاحد بعد رسول الله».

این نقل، بر خشم شدید ابان نسبت به خلافت ابوبکر و عدم رضایت او دلالت دارد وگرنه چه مانعى بود که بعد از رسول خدا(ص) مشغول به کار باشد.[30] مخالفت ابان با روند خلافت بعد از رسول خدا را ـ چنان که از شرح حال او پیداست ـ مى توان اولین جرقه تشیع در بحرین به شمار آورد; خصوصاً با توجه به آنکه شخصیت و موقعیت او و حرکت اعتراض آمیز او در آن مقطع خاص، مى توانست موجب یک گرایش عمومى در مردم به سوى فرد دیگرى باشد که جانشین شایسته رسول خدا به شمار مى آمد و او کسى جز على(ع) نبود.

 

عمر بن ابى سلمه

وى ربیب رسول خدا(ص) و نیز از اصحاب على(ع) بود. چون جنگ جمل پیش آمد، ام سلمه نزد امیرالمؤمنین آمد و گفت:

«اگر نبود که نافرمانى از خداوند عزوجل محسوب مى شود و اینکه مى دانم از من نمى پذیرى، با تو رهسپار مى شدم، ولى این (عمر بن ابى سلمه) فرزند من است، که از جانم عزیزتر است و با تو همراه مى گردد، تا هر جا که بروى. سپس عمر به جمل آمد و بر میسره سپاه حضرت امیر فرمانده شد. امیرالمؤمنین(ع) مدتى او را والى بحرین قرار داد و سرانجام وى در کنار امام، در سال 37 هـ. در صفین به شهادت رسید».[31]

 

عبیدالله بن عباس

در شرح حال عبیدالله و برادرش معبد منبع تاریخى معتبرى نیافتیم که از ولایت یکى از این دو بر بحرین گزارش دهد، جز آنچه طبرى در مورد عبیدالله مى گوید. لذا بر این امر نمى توان تأکید زیادى داشت.

حکیم بن جبله عبدى

عبدى منسوب به عبدالقیس است و عبدالقیس شاخه اى از ربیعه بودند که تشیع اختیار کردند. شیخ طوسى در رجال خود او را در زمره اصحاب على(ع) برشمرده است و شیخ صدوق در مجالس، او را از اصحاب رسول خدا و مردى صالح و مورد اطاعت قومش دانسته است. وى قبل از واقعه جمل و رسیدن امیرالمؤمنین، با طلحه و زبیر جنگید تا به شهادت رسید. مسعودى در مروج الذهب در بیان واقعه جمل آورده است که اصحاب جمل وى را به شهادت رساندند و او از عبدالقیس و زهّاد قوم ربیعه بود.

در استیعاب آمده که:

«حکیم بن جبله بر عثمان به خاطر بعضى عمالش از جمله عبدالله بن عامر خرده مى گرفت، و چون طلحه و زبیر به همراه عایشه به سوى بصره روان شدند، عثمان بن حنیف او را به همراه هفتصد تن از عبدالقیس و بکر بن وائل، به مقابله با آنها فرستاد و وى در زابوقه در نزدیکى بصره با آنان درگیر شد، و به شهادت رسید. ابن اثیر مى نویسد که: على(ع) چون به ذى قار رسید و خبر خروج عبدالقیس و ربیعه را شنید، گفت:

یا لهف ما نفسى على ربیعة ***ربیعة السامعة المطیعة

قد سبقتنى فیهم الوقیعة ***دعا حکیم دعوة سمیعة

خلّوا بها المنزلة الرفیعة»[32]

شیخ مفید در کتاب الجمل مى نویسد:

«سار على(ع) من ذى قار الى البصرة خرجت الیه ربیعة کلها الا مالک بن مسمع منها و جاءته عبدالقیس باجمعها سوى رجل واحد تخلف عنها و جاءته بنوبکر ]و [رأسهم شقیق بن ثور السدوسى و رأس عبدالقیس عمرو بن جرموز العبدى».[33]

در جاى دیگر اضافه مى کند که:

«حضرت از یاران خود مردى طلبید که قرآن به دست گیرد و اهل جمل را به حق دعوت کند تا آن گاه که کشته شود وى ضامن بهشت او شد و سه بار آن را تکرار کرد. کسى برنخواست جز نوجوانى از عبدالقیس به نام مسلّم و سرانجام مقابل دیدگان مادرش به شهادت رسید.[34] و نیز آن حضرت پس از خاتمه نبرد، براى روانه کردن عایشه به سوى مدینه از زنان عبدالقیس یارى طلبید و لباس مردان به آنان پوشانید تا عایشه را به مدینه رسانند».[35]

آنچه تا اینجا آوردیم، شواهد برجسته اى است که نشان مى دهد قسمت اعظم ساکنان بحرین به دوستى امیرالمؤمنین(ع) و نصرت او شناخته شده بودند، و از همه روشن تر شعر منسوب به امیرالمؤمنین در ستایش ربیعه است که وجهه عمومى آنان را اطاعت و فرمانبردارى از امام حق دانسته است.

 

زید بن صوحان ربعى عبدى

وى در طبقه اول از اصحاب رسول خدا، از ربیعة بن نزار بن مَعَد بن عدنان و کنیه اش ابوعایشه است. زید برادر صعصعه و سیحان است. ربعى منسوب به ربیعه و عبدى منسوب به عبدالقیس است. قوم ربیعه و عبدالقیس از مخلص ترین شیعیان على(ع) بودند. زید در واقعه جمل در سال 36 هـ به شهادت رسید.[36] در مروج الذهب آمده است که:

«على(ع) بعد از شنیدن خبر شهادت عبدالقیس و غیر آنها از ربیعه، قبل از ورود به بصره، بسیار محزون شد و فراوان مى گفت:

یا لهف ما نفسى على ربیعة***ربیعة السامعة المطیعة

در میان شهداى این قتال، که قبل از جمل رخ داد، زنى از عبدالقیس را دیدند که به دنبال دو فرزند خود و شوهر و دو برادرش بود. صوحان بن ابى زید بن صوحان، چهار فرزند داشت: صعصعه، زید، سیحان و عبدالله; که زید و سیحان در واقعه جمل به شهادت رسیدند. مسعودى مى نویسد که معاویه به عقیل بن ابى طالب گفت: «مَیِّز لى اصحابَ علىٍّ وَ إبْدأ بآل صوحان فانهم مخاریق الکلام».[37]

 

صعصعة بن صوحان عبدى

در زمان رسول خدا اسلام آورد، ولى آن حضرت را ندید. خطیب و شجاع و بسیار حاضر جواب بود. در مواضع متعدد با معاویه به مقابله برخاست و نقل شده که وقتى عثمان بر منبر بود، مقابل او ایستاد و گفت: «یا امیرالمؤمنین مِلْتَ فَمالَتْ اُمّتک، اِعتَدِلْ یا امیرالمؤمنین تَعْتَدِلْ اُمَّتک». در صفین در لشکر امیرالمؤمنین بود و بعد از ضربت خوردن امام، در منزل خدمت آن حضرت رسید که تفصیل آن در منابع تاریخى آمده است. او از جمله کسانى بود که عثمان آنها را از کوفه به شام تبعید کرد.[38]

نکته قابل توجه در ترجمه آل صوحان عبارت اعیان الشیعه است که ظاهراً برگرفته از کلام مورخان معروف است. او در حق آل صوحان و قوم ربیعه به طور عموم گوید: «فقد کانت متهالکة فى ولائه»، یعنى در راه امیرالمؤمنین دست از جان شسته و فدایى بودند. و این شاهد دیگرى است بر آنکه تاریخ تشیع در بحرین به زمان حضرت على(ع) برمى گردد.

 

حارث بن مُرَّه عبدى

منسوب به عبدالقیس است. در سال 37 هـ. به گفته مسعودى به دست خوارج به شهادت رسید (و به گفته ابن اثیر و یاقوت در سال 42 هـ.). نصر بن مزاحم در کتاب صفین آورده است که على(ع) در روز صفین حارث را بر میسره سپاه گماشت و ابن اثیر در حوادث سال 39 هـ. مى گوید که به امر على(ع) حارث به مرز سِند رفت و غنایم بسیارى آورد و در سال 42 هـ. در ارض قیقان به شهادت رسید. ولى به نقل مسعودى در سال 37 هـ در جریان واقعه نهروان على(ع) او را به عنوان نماینده خود، براى مذاکره با خوارج و بازگرداندن آنها فرستاد، ولى او را به شهادت رساندند.[39]

 

رُشَید هجرى

شیخ در رجالش او را از اصحاب على(ع) و حسن(ع) و حسین(ع) و على بن الحسین(ع) شمرده است.[40]

صاحب روضات الجنات تصریح دارد که رشید هجرى منسوب به «هجر» مرکز بحرین است.[41] در کتاب اعلام هجر مولف بر همین مطلب اعتماد کرده و مى گوید: هیچ یک از مورخین رشید را به «هجر» مدینه منسوب نساخته اند، پس یا منسوب به هجر یمن است و یا به هجر بحرین و صاحب روضات او را از هجر بحرین دانسته است.[42]

ما به همین اندازه از شرح حال رجال بحرین در صدر اسلام اکتفا مى کنیم و نقل آن را براى اثبات ریشه هاى تشیع در این منطقه گریزناپذیر مى دانیم.

 

دوران بنى امیه

شیخ یوسف بحرانى در کشکول خود مى نویسد:

زیدبن صوحان عبدى و صعصعة بن صوحان از طرف امام حسن(ع) والى بحرین بودند و بنى امیه از ترس اهالى آنجا نتوانستند آنان را عزل کنند و زید بن صوحان تا زمان عبدالملک بن مروان، حاکم بحرین بود. هنگامى که عبدالملک با لشکر خود به سوى کوفه روان شد و شیعیان را تحت تعقیب قرار داده و به شهادت مى رساند، ابراهیم بن مالک اشتر و صعصعة بن صوحان و عمرو بن عامر همدانى و جماعتى از شیعیان به جزیره بحرین گریختند. عبدالملک لشکر گرانى از اهل بادیه فراهم آورد و به بحرین حمله آورد. زید بن صوحان در مقابل او لشکرى آراست و خود در کرزکان مستقر شد و فرماندهانش ابراهیم بن مالک اشتر و سهلان بن على و صعصعة بن صوحان در مناطق دیگر. جنگ شدیدى در گرفت و اهالى بحرین با شجاعت و شهامت و توان بسیارى که داشتند، لشکر عبدالملک را از پاى در مى آوردند، که سرانجام وى از راه تزویر وارد شده، بعضى از اهالى آنجا را با مال فریفتند و از طریق آنان، نیکان لشکر بحرین را به قتل رساندند. پس ابراهیم بن مالک و سهلان و صعصعة بن صوحان عبدى و برادرش زید و یاوران نزدیک آنها از اهالى بحرین، همه به شهادت رسیدند و عبدالملک بر اهالى بحرین چیره شد و خواست آنان را از تشیع بیرون آورد، ولى مردم از اینکه چرا یارى صعصعه و اصحابش نکردند، پشیمان بودند. عبدالملک که پشیمانى و توبه آنان را دید، هراسان گشت و از خواسته خود دست کشید و گفت: از شما خراج نمى گیرم و در مقابل باید سلاح را زمین بگذارید. سپس براى تضعیف آنان عین السجور را که از بزرگترین چشمه هاى آنجا بود، مسدود کرد...

آنچه که اهالى بحرین نسل به نسل از گذشتگان خود نقل کرده اند و نیز اینکه قبور افراد مذکور، به ویژه قبر صعصعه و برادرش در بحرین است، مؤید حکایت فوق است. اما موقعیت کنونى عین السجور در منطقه دَرّاز، جانب غربى بحرین، نزدیک ساحل است و بعداً اهالى بحرین با زحمت فراوان دهانه آن را گشودند.[43]

چکیده مطالب فوق را محمد حسین مظفر به نقل از کشکول بحرانى[44] و مرحوم مغنیه نیز به نقل از مظفر، در کتاب خویش ذکر کرده اند.[45] ولى مستند شیخ یوسف بحرانى در نقل این مقطع تاریخى، کتابى ناشناخته است. مؤلف انوارالبدرین گوید:

کتابى درباره مقتل امیرالمؤمنین از سید عبدالجبار بحرانى به دستم رسید; اما تاریخ وفات وى معلوم نیست. شرح حال او در امل الآمل نیز آمده است. مؤلف در اوائل آن کتاب، «خطبة البیان» را که منسوب به على(ع) است، و نیز حکایتى را که یوسف بحرانى ذکر کرده، نقل نموده است و به نظر مى رسد که مطالب ایشان در کشکول از کتاب مذکور گرفته شده است.

سپس گوید:

حکایت مذکور از اساس مردود است; زیرا زید بن صوحان به اتفاق سیره نویسان، در واقعه جمل به شهادت رسید و قاتل او عمرو بن بشرى ازدى از شجاعان بصره بود، و امیرالمؤمنین بر بالین زید ]حضور یافته و [فرموده: «رحمک الله یا زید فلقد کنت خفیف المؤنة کثیر المعونه» و برادرش صعصعه به دست معاویه به شهادت رسید و تا زمان امام حسین(ع) باقى نماند، چه رسد به زمان عبدالملک، و اما ابراهیم بن مالک اشتر در قتال با عبدالملک بن مروان و مصعب بن زید در عراق به شهادت رسید و قبر او در نزدیکى سامرا معروف است.[46] اما درباره ماجراى چشمه هایى که در بحرین مسدود شده، معروف آن است که مروان یا فرزندش عبدالملک چنین کرده اند; اما باید گفت: معلوم نیست که آیا مروان حمار آخرین حکمران بنى امیه چنین کرده یا شخص دیگرى از حکام بنى امیه. ولى در عین السجور در قریه درّاز و عین ام الفرسان در قریه تاروت از ناحیه قطیف از جمله چشمه هاى بزرگى بودند که معروف است حکام بنى امیه براى مقابله با شیعیان آنها را مسدود کرده اند.[47]

صاحب انوارالبدرین اضافه مى کند که بسیارى از علویان در زمان بنى امیه و بنى عباس به بحرین پناه مى بردند; چون دور از دسترس بود و مردم آنجا از موالیان امیرالمؤمنین بودند. از این رو، سادات صحیح النسب بسیارى اعم از علما و غیر آنها در بحرین یافت مى شوند.[48]

اما بعد از جریان صلح امام حسن(ع) و استقرار معاویه و بسط قدرت او در بلاد اسلامى در سال 45 هـ. معاویه برادرخوانده خود زیادبن امیه را به امیرى بصره و عمان و سجستان و بحرین برگزید.[49] و به نقل یعقوبى، در این زمان خراج یمامه و بحرین 15 میلیون درهم بود.[50]

در این دوره، شورشهایى بر ضد دستگاه اموى صورت مى گرفت که عمدتاً از سوى خوارج بود. از جمله شورش نجدة بن عامر حرورى که در زمان ابن زبیر در یمامه خروج کرد. تاریخ بحرین در مقطع زمانى استیلاى خوارج نیازمند بحث و تحقیقى مستقل است;[51]ولى به طور خلاصه مى توان گفت: اهالى بحرین نخست در مقابل حرکت خوارج مقاومت نشان دادند، ولى سرانجام در مقابل آنان تسلیم شدند. در سال 68 هـ. نجدة بن عامر حنفى حرورى مناطق شمالى بحرین را کاملا تحت سیطره خود داشت و کم کم به سوى عراق پیشروى مى کرد.[52] تا آنکه خوارج به علت اختلافات داخلى، او را خلع و ابوفدیک را که یکى از بنى قیس بن ثعلبه بود، به رهبرى خود برگزیدند. در سال 72 هـ. یمامه و بحرین زیر سیطره ابوفدیک قرار داشت و مقر وى جواثا بود.[53]

حرکت خوارج در بحرین در مقطعى که رهبرى آن در دست ابوفدیک بود، با مشارکت و همیارى اهالى بحرین رو به رو مى گردد; زیرا ابوفدیک یکى از بنى عبدالقیس بود و این زمینه مناسبى براى تمایل به خارجى گرى در اهالى بحرین فراهم آورد، ولى این گرایش بیشتر از جنبه مخالفت و معارضه با بنى امیه قابل ملاحظه است. بعد از کشته شدن ابوفدیک در سال 73 هـ. بحرین به طور رسمى از سلطه خوارج خارج شد; ولى گاه و بیگاه شورشهایى صورت مى پذیرفت و دستگاه اموى را در معرض مخاطره قرار مى داد.[54]

 

استمرار حیات شیعه در بحرین

پس از دوره حاکمیت خوارج، دو مقطع زمانى دیگر در تاریخ بحرین قابل ملاحظه است: یکى مقطع استیلاى صاحب زنج (255 ـ 270 هـ.) که علوى بودن او لااقل به ادعاى خود وى و معارضه او با بنى عباس و جایگاه قبیله اى او، که یکى از عبدالقیس بود، به عنوان سه عامل مهم در گرد آمدن مردم بحرین به دور او قابل ملاحظه است.[55] مقطع زمانى دیگر، دوره استیلاى قرامطه (286 ـ 470 هـ.) است. توصیفى که ناصر خسرو از وضعیت حاکم بر بحرین دارد، به سال 442 هـ. و به اواخر دولت قرمطیان باز مى گردد. او که خود از داعیان اسماعیلى بود، پس از انجام مناسک حج در همان سال راهى بحرین مى شود و در سفرنامه خود در این باب مى نویسد:

«به یمامه آمدیم... و امیران آنجا از قدیم باز (دیرباز) علویان بوده اند و کسى آن ناحیت از دست آنها نگرفته بود. از آنکه آنجا خود سلطان و ملکى قاهر نزدیک نبود و آن علویان نیز شوکتى داشتند که از آنجا سیصد چهارصد سوار بر نشستى و زیدى مذهب بودند و در اقامت گویند: «محمد و على خیرالبشر و حىّ على خیرالعمل» و گفتند مردم آن شهر شریفیه باشند... و از یمامه به لحسا[56] چهل فرسنگ مى داشتند و نزدیکتر شهرى از مسلمانى که آن را سلطانى است به لحسا (أحساء) بصره است و از لحسا تا بصره 150 فرسنگ است و هرگز به بصره سلطانى نبوده که قصد لحسا کند ]و آنگاه پس از توقف لحسا مى نویسد: [و گفتند: سلطانِ آن مردى شریف بود و او مردم را از مسلمانى باز داشته بود و گفته نماز و روزه از شما برگرفتم و دعوت کرده بود مردم را که مرجع شما جز با من نیست و نام او ابوسعید بوده است و چون از اهل آن شهر پرسند که چه مذهب دارى؟ گوید که ما بوسعیدى ایم نماز نکنند و روزه ندارند و لیکن بر محمد مصطفى(ص) و پیغامبرى او مقرند. ابوسعید ایشان را گفته است که من باز پیش شما آیم، یعنى بعد از وفات; و گور او به شهر لحسا اندر است و مشهرى نیکو جهت او ساخته اند و وصیت کرده است فرزندان خود را که مدام شش تن از فرزندان من این پادشاهى نگاهدارند و محافظت کنند رعیت را به عدل و داد، و مخالفت یکدیگر نکنند تا من باز آیم... ».

پس وضعیت اقتصادى و اجتماعى آنجا را به گونه اى ترسیم مى کند که نشان دهنده قوت دولت قرامطه و رفاه و تنعم مردم و عدالت و مساوات و دستگیرى از مستمندان بین آنها بوده است، سپس مى گوید:

«و در شهر لحسا مسجد آدینه نبود و خطبه و نماز نمى کردند... و اگر کسى نماز کند، او را باز ندارند و لیکن خود نکنند... و هرگز شراب نخورند... و یکى از آن سلطانان در ایام خلفاى بغداد با لشکر به مکه شده است و شهر مکه ستده و خلقى مردم را در طواف در گرد خانه کعبه بکشته و حجرالاسود را از رکن بیرون کرده و به لحسا برده... و در شهر لحسا گوشت همه حیوانات فروشند، چون گربه و سگ و خر و گاو و گوسپند و غیره. و هر چه فروشند، سر و پوست آن حیوان نزدیک گوشتش نهاده باشد تا خریدار داند که چه مى خرد و آنجا سگ را فربه کنند، همچون گوسپند معلوف تا از فربهى چنان شود که رفتن نتواند. بعد از آن بکشند و مى خورند. و چون از لحسا به جانب مشرق روند، هفت فرسنگى دریاست; و اگر در دریا بروند، بحرین باشد و آن جزیره اى است پانزده فرسنگ طول آن و شهرى بزرگ است و نخلستان بسیار دارد و مروارید از آن دریا برآورند و هر چه غواصان برآوردندى، یک نیمه سلاطین لحسا را بودى و اگر از لحسا سوى جنوب بروند، به عمان رسند... و چون از لحسا سوى شمال بروند، به هفت فرسنگى ناحیتى است که آن را قطیف مى گویند».[57]

 

بحرین پس از قرامطه

اطلاعات بسیارى از وضعیت بحرین پس از سقوط قرامطه در دست نیست و مى توان منشأ آن را این مطلب دانست که حوادث خاصى در این ایام توجه مورخین را به خود جلب نکرده است. ولى مى توان شواهدى بر استمرار حیات تشیع در این منطقه به دست آورد، از جمله مطالبى که عبدالجلیل قزوینى رازى در کتاب النقض از زبان خود و بار دیگر از زبان خصم مى آورد. تألیف این کتاب به سال 560 هـ. باز مى گردد. او در بیان حکومتهاى شیعه و مناطق استقرار آنها آورده است:

«در آن دیار و بلاد که قلم و تیغ در دست شیعه است، چون: مکه، مدینه، حلب، حران، بحرین و بلاد مازندران، پندارم که عدل و انصاف ظاهر است و به خون و مال مسلمانان نه فتوى کرده اند و نه به غارت برده اند».[58]

و در موضعى دیگر، سخن خصم خویش را عیناً بازگو مى کند:

«در بطحا، هجر، لحسا، بحرین، دارین، حلب و حران، همه امیران شیعى است، دبیران همه باطنى و رافضى».[59]

این نص تاریخى، در ضمن بیان کننده آن است که حدود قدیمى بحرین در این تاریخ تجزیه شده بود و هجر و احسا از آن جدا شده و استقلال یافته اند و ظاهراً بحرین، تنها، جزیره اى را که گاه «أوال» خوانده مى شد، شامل بود.

در اوایل قرن هشتم، گزارش کوتاهى از ابن بطوطه در سفرنامه اش موجود است که تا حدى وضعیت اجتماعى و اقتصادى شیعیان بحرین و اطراف آن و عقاید آنها را بازگو مى کند. او در قسمتى از سفرنامه خود آورده است:

«از جزیره کیش به بحرین رفتم. بحرین شهرى است بزرگ که باغها و درختان و نهرهاى زیاد دارد... از بحرین به قطیف رفتیم. قطیف شهرى است بزرگ و نیکو و داراى نخلهاى فراوان. طوایفى از اعراب در آن سکونت دارند که جزء شیعیان و غلات هستند. و در این باره تقیه ندارند، بلکه تظاهر هم مى کنند، چنانکه مؤذن در اذان خود بعد از شهادتین «اشهد ان علیاً ولى الله» و بعد از «حىّ على الصلوة و حىّ على الفلاح، گوید: «حىّ على خیر العمل» و بعد از تکبیر آخر اضافه مى کند: «محمد و على خیر البشر من خالفهما فقد کفر». از بحرین به شهر هجر که اکنون حساء نامیده مى شود، حرکت کردیم; ضرب المثل معروف که مى گویند: «کجالب التمر الى هجر» درباره این شهر است، چه خرماى آن در هیچ جاى دیگر نیست، چنان که علوفه دواب هم از خرما است. مردم هجر، عرب و بیشتر از قبیله عبدالقیس بن افصى اند».[60]

این گزارش مربوط به دیدار ابن بطوطه از بحرین حدود سال 732 هـ. است، ولى پیش از این، وى از بصره نیز دیدارى داشته که در بیان آن نیز شاهدى بر بحث موجود است و ما در اینجا کلام او را با رعایت اختصار در قسمت آغازین آن، مى آوریم:

«در بصره مسجدى براى على(ع) بود، داراى مناره اى، و مردم معتقد بودند مناره مزبور فقط هنگام ذکر نام على به حرکت در مى آید. من به بام رفتم و دستگیره اى را که در یکى از رکنهاى او بود گرفتم و گفتم تو را به سرّ ابوبکر خلیفه رسول الله حرکت کن و چون آن را حرکت دادم، همه مناره حرکت کرد».

سپس اضافه مى کند:

«چون مردم بصره، مذهب سنى و جماعت دارند، این عمل من در آن شهر خطرى نمى توانست داشت، لیکن اگر کسى چنین کارى در نجف یا کربلا یا حلّه یا بحرین و قم و کاشان و ساوه و آوه و طوس انجام دهد، جان خود را در معرض هلاک انداخته است زیرا اهالى شهرهاى مزبور شیعه مذهب و از غلات مى باشند».[61]

 

 


[1]. بحرین و کویت و قطر (از انتشارات دفتر مطالعات سیاسى و بین المللى وزارت امور خارجه، تهران: 1376).

[2]. امین، حسن، دائرة المعارف الشیعه، ج 2، ص 200 (ذیل کلمه بحرین) (چاپ جدید، بیروت: 1995، دارالتعارف).

[3]. یاقوت حموى، معجم البلدان، ج 1، ص 411; قزوینى، آثار البلاد و اخبار العباد، ج 1، ص 96، (چاپ دانشگاه تهران: 1371); ابوالفداء، تقویم البلدان، ترجمه عبدالمحمد آیتى، ص 136 (انتشارات بنیاد فرهنگ ایران: 1349); ابو اسحاق اصطخرى، مسالک و ممالک، ص 15، 16، 28، 30، 35 و 123.

[4]. بلاذرى، احمد بن یحیى بن جابر، فتوح البلدان، ترجمه محمد توکل، ص 115، و نیز ابن سعد، طبقات، ج 4، ص 189 (دوره 9 جلدى، دارالبیروت: 1985) و نیز معجم البلدان، ج 1، ص 411.

[5]. ترجمه فتوح البلدان، ص 115، و نیز تاریخ طبرى، ج 2، ص 645 (دوره 11 جلدى، تحقیق محمد ابوالفضل ابراهیم).

[6]. فقیل یا رسول الله هولاء وفد عبدالقیس قال: «مرحباً بهم نعم القوم عبدالقیس ... اللهم اغفر لعبد القیس اَتونى و لا یسألونى مالا هم خیر اهل المشرق». طبقات، ج 1، ص 314، و ج 5، ص 557.

[7]. ترجمه فتوح البلدان، ص 118، و تاریخ خلیفة بن الخیاط، ص 61 (تحقیق سهیل زکار، دارالفکر، بیروت: 1993).

[8]. طبقات، ج 4، ص 360.

[9]. ترجمه فتوح البلدان، ص 118. در مقدمه اعیان الشیعه (ج 1، ص 197) آمده است که: رسول خدا علاء را عزل کرد و ابان بن عاص و سعید بن امیه جانشین او شدند، که ظاهراً در ذکر نام این دو تن اشتباهى رخ داده است.

[10]. طبقات، ج 4، ص 15.

[11]. شیخ طوسى، تهذیب الأحکام، ج 4، ص 176 (به تصحیح على اکبر غفارى).

[12]. لمعه دمشقیه، ج 2، ص 84 (اواخر کتاب خمس).

[13]. طبقات، ج 4، ص 361.

[14]. تاریخ طبرى، ج 3، ص 249.

[15]. تاریخ یعقوبى، ترجمه محمد ابراهیم آیتى، ج 2، ص 19 (شرکت انتشارات علمى و فرهنگى) و تاریخ خلیفة بن الخیاط، ص 82.

[16]. طبقات، ج 4، ص 362.

[17]. تاریخ طبرى، ج 3، ص 479 و ج 4، ص 39، 79.

[18]. همان، ج 4، ص 112 و 241; ولى در تاریخ خلیفة بن الخیاط آمده است که دو سال مانده به پایان خلافت عمر، والى او بر بحرین، عثمان بن ابى العاص بود و او برادرش حکم بن ابى العاص را به بحرین فرستاد.

[19]. ترجمه فتوح البلدان، ص 119.

[20]. تاریخ خلیفة بن الخیاط، ص 119.

[21]. یاقوت حموى، معجم البلدان، ج 1، ص 411.

[22]. ترجمه تاریخ یعقوبى، ج 2، ص 64.

[23]. همان، ص 112 و نیز تاریخ خلیفة بن الخیاط، ص 151.

[24]. ترجمه تاریخ یعقوبى، ج 2، ص 112; ولى متن نامه اى که یعقوبى نقل مى کند با آنچه در نامه شماره 42 نهج البلاغه آمده است، تفاوتهایى دارد.

[25]. ترجمه تاریخ یعقوبى، ج 2، ص 113.

[26]. تاریخ خلیفة بن الخیاط، ص 151.

[27]. تاریخ طبرى، ج 5، ص 155.

[28]. اعیان الشیعه، ج 1، ص 88.

[29]. مجالس المؤمنین، ص 75 (چاپ اسماعیلیه: 1375) ولى در انوار البدرین، ص 27، به نقل از کتاب مذکور، عبدالله بن عباس نقل شده است.

[30]. اعیان الشیعه، ج 2، ص 99.

[31]. همان، ج 8، ص 380; عیناً منقول از تاریخ طبرى، ج 4، ص 452.

[32]. همان، ج 6 ، ص 213 و نیز شیخ مفید، الجمل، ص 283 (تحقیق سید على میر شریفى).

[33]. الجمل، ص 294.

[34]. همان، ص 339.

[35]. مسعودى، مروج الذهب، ج 3، ص 116 (دوره 7 جلدى، بیروت: 1970).

[36]. طبقات خلیفة بن الخیاط، ص 242.

[37]. اعیان الشیعه، ج 7، ص 101 و نیز مروج الذهب، ج 3، ص 115.

[38]. همان، ج 7، ص 387 و نیز تاریخ طبرى، ج 4، ص 320.

[39]. اعیان الشیعه، ج 4، ص 374.

[40]. همان، ج 7، ص 7.

[41]. سید محمد باقر اصفهانى، روضات الجنات، در ترجمه احمد بن الشیخ محمد مقشاعى مقابى بحرانى، که در انوارالبدرین (ص 19) عیناً نقل شده و تلقى به قبول شده است.

[42]. هاشم محمد الشخص، اعلام هجر من الماضین و المعاصرین، ص 338 (مؤسسه ابلاغ بیروت: 1990).

[43]. شیخ یوسف بحرانى، کشکول، ج 1، ص 99 (مؤسسة الوفاء، قم: 1406).

[44]. مظفر، محمد حسین، تاریخ الشیعه، ص 256 (بیروت: 1987).

[45]. مغنیه، محمد جواد، الشیعة و التشیع، ص 216 (چاپ بیروت).

[46]. بلادى بحرانى، شیخ على، (م 1340 هـ) انوارالبدرین فى تراجم علماء القطیف و الاحساء و البحرین، ص 111 (منشورات کتابخانه آیت الله مرعشى، قم: 1407).

[47]. همان جا.

[48]. همان جا.

[49]. تاریخ طبرى، ج 5، ص 217.

[50]. ترجمه تاریخ یعقوبى، ج 2، ص 166.

[51]. در مورد حرکت خوارج در بحرین ر.ک: بلاذرى، انساب الاشراف، ج 3، ص 117 به بعد و نیز ج 7، ص 143 به بعد، ج 8، ص 47 به بعد و ج 9، ص 7 به بعد و ص 251 و بعد از آن (دوره 13 جلدى، دارالفکر، بیروت: 1996) و نیز تاریخ طبرى، ج 5، ص 613; ترجمه تاریخ یعقوبى،ج 2، ص 222، و نیز ابن اثیر، الکامل، ج 3، ص 65 به بعد (دوره 9 جلدى، دار احیاء التراث، بیروت: 1992) و ما بیشتر بر تحقیق خوب عبدالرحمن عبدالکریم النجم در کتاب البحرین فى صدر الاسلام اعتماد کرده ایم، با این حال منابع اولیه را از نظر دور نداشته ایم.

[52]. عبدالرحمن عبدالکریم النجم، البحرین فى صدر الاسلام، ص 127 (بغداد: 1973).

[53]. همان جا.

[54]. همان جا.

[55]. در این مورد ر.ک: الکامل، ج 3، ص 612; ترجمه تاریخ یعقوبى،ج 2، ص 381; تاریخ طبرى،ج 8، ص 59; ترجمه تاریخ ابن خلدون،ج 3، ص 462; روضة الصفا، ج 1، ص 489.

[56]. «لحسا»، «اَحساء» و «حَساء» نامهاى مختلفى است براى منطقه اى از بحرین قدیم.

[57]. سفرنامه ناصرخسرو، به تصحیح م. غنى زاده، ص 122 (کتابخانه منوچهرى: 1372).

[58]. قزوینى رازى، عبدالجلیل، النقض، ص 435 (انتشارات انجمن آثار ملى).

[59]. همان، ص 471.

[60]. سفرنامه ابن بطوطه، ج 1، ص 195، ترجمه محمد على موحد (بنگاه ترجمه و نشر کتاب: تهران).

[61]. همان، ص 197.


چاپ   ایمیل