عقل‌ در اندیشه شيخ صدوق و متکلم بودن او (2)

(مدت زمان لازم جهت مطالعه: 9 - 17 دقیقه)

پس از گزارش از جايگاه عقل نزد صدوق و بررسي ديدگاه او در باره ماهيت، اعتبار ادراکات و قلمرو عقل، نوبت به بررسي عملکرد عقلي وي فرا مي‌رسد. در اينجا به برخي از مهم‌ترين عملکرد هاي عقل‌گرايانه صدوق مي‌پردازيم :1. نقل روايات عقل-  اگر چه شيخ صدوق، کتاب يا فصل مستقلي در کتاب‌ هايش در باره ي عقل و شناخت آن ايراد نکرده است،اما رواياتي را در باره ي عقل در کتاب‌ هاي مختلف خود آورده است که همين مقدار نشان دهنده ي توجه او به عقل و شناخت آن و اهميت و اعتبار آن است.شيخ صدوق ده‌ها حديث در باره ي عقل و عاقل و ويژگي‌ها و کارکرد هاي عقل در کتاب‌ هاي خود روايت کرده است. وي فصل‌ هايي از کتاب‌ هاي الخصال، معاني الاخبار و ثواب الاعمال را به عقل، اقسام آن، جايگاه و قدرتش و نيز کارکرد درست آن اختصاص داده و خطبه‌ هاي ويژه امامان (عليهم السلام)ـ که در آن به عقل اشاره رفته ـ و همچنين حديث معروف جنود عقل و جهل را در چند موضع از آثارش نقل کرده است. اين در حالي است که در کتاب‌ هاي برخي نويسندگان، بويژه از اهل سنت، يا اثري از روايات موضوع عقل ديده نمي شود و يا اين که روايات انگشت‌شماري که در اين باره نقل کرده‌اند را نقد کرده و نادرست شمرده‌اند.
در سطور زير، به چند نمونه از روايات مهمي که در موضوع عقل وارد شده و شيخ صدوق آنها را در کتاب‌ هاي خويش نقل کرده است را به تماشا مي‌نهيم.
1. حديثي که در آن به خلقت عقل از نور مخزون الهي و تکلم خداوند با آن و فرمانبرداري‌اش از خداوند سخن رفته و خداي تعالي آن را برترين، مطيع‌ترين شريف‌ترين آفريده خود خوانده است:
قال رسول الله (صلي الله عليه و آله ): ان الله تبارک و تعالي خلق العقل من نور مخزون مکنون في سابق علمه الذي لم يطلع عليه نبي مرسل و لا ملک مقرب. .. ثم قال له: أدبر فأدبر، ثم قال: تکلم، فقال: الحمدلله الذي ليس له ند و لا شبه و لاشبيه و لا کفو و لا عديل و لامثل و لا مثال الذي کل شيء لعظمته خاضع ذليل فقال الرب ـ تبارک و تعالي ـ: و عزتي و جلالي ما خلقت خلقاً احسن منک و لا اطوع لي منک، و لا ارفع منک و لا اشرف منک و لا اعز منک، بک اوحد و بک اعبد و بک ارتجي و بک ابتغي و بک اخاف و بک احذر و بک الثواب و بک العقاب... . (1)
در روايتي ديگر عقل را به دست آورنده ي بهشت و عبادت کننده ي خداوند مي‌خواند و غير از آن را مکر و شيطنت مي‌خواند:
سئل الصادق (عليه السلام): ما العقل؟ قال: ما عبد به الرحمن و اکتسب به الجنان. .. فالذي کان في معاويه ي؟ قال: تلک النکراء. تلک الشيطنه ي وهي شبيهه ي بالعقل وليست بعقل... . (2)
حديثي ديگر ـ که در آن، ابن‌السکيت از دليل معجزات پيامبران اين حجت‌ هاي ظاهري الهي مي‌پرسد ـ امام رضا (عليه السلام) در باره ي معجزه ي هر يک از پيامبران و تناسب هر کدام از آنها با زمان سخن مي‌گويد و هنگامي که ابن‌السکيت در باره ي حجت خدا در شرايط بد آن روزگار مي‌پرسد، امام رضا (عليه السلام) عقل را به عنوان حجت خدا بر مردم معرفي مي‌کند:
فقال ابن‌السکيت: تالله ما رأيت مثلک اليوم فقط فما الحجه ي علي الخلق اليوم. فقال (عليه السلام): العقل. يعرف به الصادق علي الله فيصدقه و الکاذب علي الله فيکذبه.(3)
و در روايتي ديگر، هويت انسان را به عقلش دانسته و فهم و درک و زيرکي و. .. را از عقل معرفي مي‌کند:
عن أبي‌عبدالله (عليه السلام): و عامه ي الانسان العقل و من العقل الفطنه ي و الفهم و الحفظ و العلم، فاذا کان تأييد عقله من النور... . (4)

2. استدلال‌ هاي عقلي
 
اساساً استدلال کردن، عملي عقلاني است و آدمي با عقل خويش مي‌تواند بر مطلبي اقامه دليل کند، اما استدلال از لحاظ مبادي عقلي دو نوع است: نوع اول، استدلالي است که همه مبادي آن عقلي است. چنين استدلالي، استدلال عقلي محض است و به مؤداي آن مستقلات عقلي مي‌گويند. نوع دوم، استدلالي است که يکي از مقدمات آن، عقلي است و ديگري نقلي. اين نوع استدلال، استدلال عقلي غيرمحض است و به مؤداي آن غيرمستقلات عقلي مي‌گويند. شيخ صدوق در آثارش از هر دو نوع استدلال بهره مي‌گيرد که نمونه‌اي از اين استدلال‌ها در ادامه نقل خواهد شد.
به نظر مي‌رسد صدوق برخي از اين استدلال‌ها، حتي استدلال‌ هاي عقلي محض را از تعليم آيات قرآن و احاديث آموخته است، اما استدلال را با مقدمات عقلي و فارغ از تعبد به قرآن يا معصوم بيان مي‌کند. اين مطلب ضرري به عقلي بودن استدلال نمي‌کند؛ زيرا يک فيلسوف هم مي‌تواند برهاني را از فيلسوف ديگر آموخته باشد و چون آن را درست تشخيص مي‌دهد، آن را به عنوان برهان عقلي بيان مي‌کند. اصولاً در هر علمي مقام قضاوت و داوري ملاک اصلي علمي بودن يک مطلب علمي است، نه مقام گردآوري و شکار. ممکن است يک فيزيک‌دان از متون مقدس يا سخنان پيشينيان مطلبي را شنيده باشد و آن را بر اساس مشاهده و آزمون و روش‌ هاي مورد پذيرش علم فيزيک، تبيين و اثبات کرده باشد. در اين صورت، نظريه او يک نظريه علمي است؛ چون در مقام داوري بر اساس روش‌ هاي مورد قبول علم مورد ارزيابي و اثبات قرار گرفته است. يک برهان نيز اگر داراي مبادي عقل‌پذير باشد، برهان عقلي است. حتي اگر اين برهان را از ديگران آموخته باشيم.
صدوق، در يکي از بياناتش، به نظر و‌انديشه در باره ي خلقت ترغيب کرده و آنها را ـ که استدلال‌گرايانه به شگفتي‌ هاي آفرينش نمي‌نگرند ـ مورد سرزنش قرار مي‌دهد و مي‌گويد که بايد با نگاه استدلالي به خالق و مالک بودن خدا و عدم شباهتش به آفريدگان استدلال کند.(5)
وي همچنين سخن‌گويي، بدون استدلال عقل‌پسند، را نکوهش کرده و چنين کسي را باطل‌گو مي‌داند. او در بحث حدوث اجسام، پس از تبيين معناي افتراق و اجتماع اجسام مي‌گويد که آن کسي که اجسام را نه مجتمع و نه مفترق مي‌داند، سخني نابخردانه گفته است:
من أثبت الاجسام غيرمجتمعه ي و لا متفرقه ي فقد أثبتها علي صفه ي لا تعقل و من خرج بقوله عن المعقول، کان مبطلاً. (6)
بخشي از استدلال‌ هايي را که شيخ صدوق در آثار خويش آورده، در اين بخش نقل مي‌کنيم.
1. شيخ صدوق در پي حديث بيست و پنجم باب اول کتاب التوحيد در ذيل آيه ي أَوَلَم يَنظُرُوا فِي مَلَكُوتِ السَماوَاتِ وَالأَرضِ وَمَا خَلَقَ اللهُ مِن شَي ءٍ (7) و در بيان معناي نظر، آن را به ‌انديشيدن و استدلال کردن معنا کرده، بيان مي‌دارد که معناي آيه چنين است که آيا در زمين و آسمان‌ها و شگفتي‌ هاي خلقت نمي‌نگرند. او ضمن اشاره به برهان نظم و برهان حدوث مي‌گويد:
اجسام براي نگه داشتن اجرام و اجسام آسماني، بدون ابزار، قادر نيستند. خداوند آسمان‌ها و زمين را با همه ي بزرگي و سنگيني بدون پايه برپا داشته و بدون ابزار آنها را آرام گردانيده است. پس خداوند شبيه به اجسام نيست و اجسام در قدرت و ملک همگون خدا نيستند. آن گاه، پس از مقايسه قدرت و مالکيت خداوند با آفريدگان مي‌گويد با ‌انديشه و نظر در آسمان‌ها و زمين و آفريدگان ديگر به ميزان قدرت و ملک خدا پي برده و اينکه خداوند بر خدايي بر آنها که از جسم‌ها پديد آمده و آفريده شده سزاوارتر است، استدلال مي‌کنند. (8)
2. صدوق در پي حديث سي و ششم باب دوم کتاب التوحيد در بيان «نفي تشبيه خداوند» به آفريدگان از قانون حدوث استفاده کرده، مي‌گويد:
دليل بر اين که خداوند در هيچ جهتي از جهات شبيه آفريدگانش نيست، آن است که هر جهتي از کار هاي او پديد آمده (حادث) است و هر جهت پديد آمده، گواه بر حدوث چيزي است که به آن جهت است. و اگر خداوند جليل شبيه چيزي از آفريدگان باشد، آن شباهت دلالت بر حدوث اوست؛ از آن جهت که دلالت بر حدوث هر چيزي مي‌کند که آن جهت را دارد، زيرا او همگون بر پايه داوري خرد از نظر همگون بودن مقتضي حکم واحد هستند و حال آن که دليل اقامه شده که خداوند تبارک و تعالي قديم است و محال است که او از جهتي قديم و از جهتي حادث باشد. (9)
3. آن گاه به دنبال اين استدلال عقلي دليل بر «قديم بودن خداوند» مي‌آورد. او مي‌گويد:
از جمله دلايل قديم بودن خداوند، آن است که اگر او حادث بود، بايد محدث و پديد آورنده‌اي ‌داشت؛ چون فعل بدون فاعل نمي شود. و اين سخن در باره محدث او نيز جاري است. و در اين فرايند وجود حادثي قبل از حادث ديگري تا بي‌نهايت لازم مي‌آيد و آن محال است. پس درست، آن است که ناچار از وجود آفريننده ي قديم هستيم.
مشاهده مي شود که شيخ صدوق براي اثبات قديم بودن خداوند از برهان حدوث استفاده کرده و از راه ابطال تسلسل در علت فاعلي نياز به سرسلسله‌اي قديم را به اثبات رسانيد. (10)
4. شيخ صدوق در پي حديث هفدهم باب نهم کتاب التوحيد در باب «قدرت خدا» با استفاده از برهان خلف قادر بودن خداوند را به اثبات مي‌رساند. او مي‌گويد:
از جمله دلايل اين که خداوند قادر است، اين است که وقتي که جهان ساخته سازنده‌اي است و دريافتيم که کسي که توانا نيست، نمي‌تواند چيزي بسازد.. .. اگر غير اين باشد (يعني جهان را سازنده‌اي غير توانا ساخته باشد) بنابراين بايد کار بدون ابزار انجام شده و بدون حواس درک شود و چون تحقق چنين چيزي بيرون از دايره ي خردمندي است، قسمت اول هم چنين است؛ يعني بايد جهان هم بدون سازنده باشد، در صورتي که خلفش فرض ما خواهد بود. (11)
5. شيخ صدوق در پي حديث چهارم باب دهم کتاب التوحيد در باره ي «اثبات علم خدا و ذاتي بودن صفات و عينيت صفات با ذات» مي‌گويد:
مقصود، اين است که علم چيزي جز خدا نيست و علم از صفات ذاتي اوست و مراد ما از وصف علم براي خدا، نفي جهل از اوست و نمي‌گوييم که علم غير از اوست؛ زيرا اگر چنين بگوييم (يعني بگوييم علم غير از خداست)، سپس بگوييم خداوند همواره و از اول عالم بوده است (لازم مي‌آيد که باتوجه به قديم بودن خداوند)، همراه با خداوند قديم ديگري را اثبات کنيم و (اين امر با يکتا بودن خداوند سازگار نيست) و خداوند از اين توصيف برتري بزرگ است.(12)
6. شيخ صدوق در پي حديث دهم باب بيست و هشتم کتاب التوحيد در «نفي مکان دار بودن خداوند» با استفاده از قاعده حدوث عالم مي‌گويد:
دليل بر اين که خداوند لا في مکان هست، اين است که همه ي مکانها حادث هستند و (در جاي خود) به اثبات رسيده است که خداي عزيز و جليل قديم و سابق بر مکان هاست و روا نيست که بي‌نياز قديم محتاج به چيزي باشد که از آن بي‌نياز است. و نيز روا نيست که از آنچه بوده است، تغيير کند. درست، آن است که او در مکان نيست؛ چنان که از ازل در مکان نبوده است. (13)
7. شيخ صدوق در پايان باب بيست و نهم کتاب التوحيد با موضوع نام‌ هاي خداوند، در باره ي «عالم، قادر و حي بودن لنفسه خداوند» مي‌گويد:
دليل اين که خداي متعال عالم، زنده و قادر به خويشتن است، نه به وسيله ي علم و قدرت و حياتي که غير از اوست، اين است که اگر عالم به علمي باشد، علم او از دو حال بيرون نيست: يا آن
که علم قديم است و يا حادث. اگر حادث باشد، در اين صورت، خداوند پيش از آن علم، غير عالم بود و اين از صفات ناقص است و همان گونه که پيش‌تر گفتيم، هر ناقصي حادث است و اگر قديم باشد، بايد غير از خداي عزيز و جليل قديمي وجود داشته باشد که به اجماع، اين امر کفر است. در مورد قادر بودن و زنده بودن نيز سخن، همين است. دليل آن که خداي متعال از ازل قادر، عالم و زنده بود، اين است که عالم، قادر و زنده بودن او به خويشتن ثابت شده است و با دليل اثبات شده است که او قديم است و اگر چنين است، پس او از ازل عالم بود؛ زيرا خود او ـ که عالم بود ـ از ازل بود و اين دليل بر آن است که او قادر و زنده از ازل بود. (14)
8. شيخ صدوق پس از نقل حديث پنجم باب سي و ششم کتاب التوحيد در باره ي «واحد بودن صانع» دو دليل مي‌آورد. او مي‌گويد: دليل اين که آفريننده ي يکي است و بيش از يکي نيست، اين است که اگر دو تا باشد، جز اين نيست که آن دو با هم، يا هر کدام بر ممانعت ديگري از آنچه اراده کرده است، تواناست و يا توانا نيست. اگر توانا باشد، مي‌تواند جلوگيري کنند و کسي که بتوان از کارش جلوگيري کرد، پديد آمده (حادث) است؛ همان طور که ساخته شده (مصنوع) حادث است. و اگر توانا نباشد، نقص و ناتواني همراه آن دو است و اين دو از نشانه‌ هاي حدوث است. بنابراين قديم يکي است.
دليل ديگر آن که:
هر کدام از آن دو يا توانا بر مخفي کردن چيزي از ديگري است که در اين صورت، آن مي شود که چيزي را از او مخفي داشت، حادث است و اگر توانا بر مخفي کردن نباشد، ناتوان است و همان طور که بيان کرديم، ناتوان حادث است. اين استدلال در ابطال دو قديم ـ که وصف هر کدام از آن دو صفت قديمي باشد که ما اثبات کرديم ـ کاربرد دارد. (15)
9. شيخ صدوق باب چهل و دوم کتاب التوحيد خود را به «اثبات حدوث جهان» ويژه ساخته است. در اين باب، پس از ايراد رواياتي و گفت‌وگو هايي مفصل در باره ي حدوث عالم، در پي حديث ششم، به اثبات عالم از راه عقلي مي‌پردازد. او براي اثبات حدوث عالم مي‌گويد:
از جمله دلايل بر حدوث جهان، اين است که ما، خود و ديگر اجسام را مي‌بينيم که از زياده و نقصان و ساختن جدا نيست و ساختن و تدبير بر آنها جاري است و شکل و هيئت‌ هايي بر آن عارض مي‌گردد و ما به ضرورت مي‌دانيم که نه ما و نه آن که از جنس ما و مثل ماست، آن را نساخته است و از نظر عقل روا نيست و در تصور نمي‌آيد چيزي که از حادثه‌ها جدا نيست و قديم نيست، و اين اشيا را که تدبير در آنها مي‌بينيم و اختلاف در ‌اندازه را در آنها مشاهده مي‌کنيم، اثر سازنده‌اي نباشد و يا بدون تدبيرکننده‌اي پيدا شود. (16)
آن گاه، به نقل از کسي که اهل توحيد و معرفت بوده است، دليلي را بر «حدوث جسم‌ها» نقل مي‌کند و مي‌گويد:
دليل بر حدوث جسم‌ها اين است که وجودشان جز اين نيست که بودن وجودشان، وجودشان را دربر دارد. و بودن، جاي گرفتن در جايي در عوض جاي ديگر است. و وقتي جسم در جايي باشد نه جاي ديگر، آن که مي‌توانست در جاي ديگر باشد، مشخص مي شود که آن جسم در آن جاي خاص نبود، مگر به مفهومي و آن مفهوم حادث است. بنابراين، جسم هم حادث است؛ زيرا از پديدآورنده جدا نمي شود و بر آن متقدم نمي شود. (17)
10. شيخ صدوق در کتاب کمال الدين و تمام النعمه ي خويش نيز استدلال‌ هايي را در موضوع نبوت، امامت و غيبت مطرح ساخته است که برخي از آنها را در پي مي‌آوريم.
وي در ابتداي مقدمه طولاني‌اي که براي کتاب کمال الدين و تمام النعمه ي نوشته است، به اين دليل که خداوند بحث خلافت را قبل از آفرينش مطرح کرده است، خلافت را مهم‌تر و محور عالم مي‌داند. او مي‌گويد:
خداي عزوجل پيش از آفرينش از خليفه سخن مي‌گويد و اين دلالت دارد که حکمت در خليفه از حکمت در آفرينش مقدم است و بدين دليل است که بدان آغاز کرده است؛ زيرا او حکيم است و حکيم کسي است که موضوع مهم‌تر را بر امر عمومي مقدم دارد. (18)
وي در ادامه ي تبيين نظريه‌اش مي‌گويد:
اگر خداوند خلقي را بيافريند، در حالي که خليفه‌اي نباشد، ايشان را در معرض تباهي قرار داده است و سفير را از بي‌خرديش باز نداشته است؛ بدان گونه که حکمتش اقتضا مي‌کند.
آن گاه، بار ديگر، براي روشن کردن مسأله به حکمت الهي استناد کرده و مي‌گويد:
حکمت الهي اجازه نمي‌دهد که يک چشم برهم زدني از «خليفه» صرف نظر شود. حکمت الهي فراگير است؛ همچنان که طاعت او نيز عموميت دارد.
سپس تالي فاسد نبودن خليفه را گوشزد کرده و مي‌گويد:
کسي که بپندارد دنيا لحظه‌اي بدون امام مي‌پايد، لازمه‌اش آن است که مذهب برهمنان را در ابطال رسالت صحيح بداند.
شيخ صدوق، در حقيقت، پذيرفتن «نبود خليفه» را موجب پذيرش نظريه ي ابطال رسالت دانسته است. وي در ديگر فراز مي‌گويد که اگر قرآن ما را به اين مطلب رهنمون نمي‌شد ـ که نبوت به پايان رسيده است ـ وجود يک پيامبر در هر زمان لازم بود. سخن ايشان در اين باره چنين است:
اگر نبود که قرآن کريم پيامبر اکرم (صلي الله عليه و آله ) را خاتم الانبياء ناميده، بايد در هر زمان پيامبري باشد؛ ولي چون ختم نبوت به صحبت پيوسته است، بودن پيامبر پس از رسول اکرم (صلي الله عليه و آله ) منتفي است.
آن گاه، وقتي همه ي صورت‌ هاي متصور را باطل دانست مي‌گويد: تنها يک صورت معقول باقي مي‌ماند که آن وجود خليفه ي حق است.
ايشان در ادامه ي بيان خود مثالي آورده و مي‌گويد:
اين که خداوند به واسطه ي جواز عقل به وجود رسولان، پيامبراني مبعوث داشته است. مثالش مانند طبيب است که بيمار را با دارويي که موافق طبعش است، معالجه مي‌کند و اگر درمان او با دارويي باشد که مخالف طبع اوست، بيمار را هلاک ساخته است. اين ثابت است که خداوند از هر حکيمي حکيم‌تر است و به چيزي فرا نمي‌خواند، جز آن که صورت ثانيه‌اي از آن در عقول انسآنها موجود باشد.(19)
11. شيخ صدوق در بيان دليل عصمت خليفه الهي (پيامبر، امام) اين گونه استدلال مي‌کند که:
همواره وضع خليفه به حال خليفه‌گزار دلالت دارد و همه مردم از خواص و عوام بر اين شيوه‌اند. در عرف مردم، اگر پادشاهي، فردي ستمگر را خليفه ي خود قرار دهد، مردم آن پادشاه را نيز ستمگر مي‌دانند و اگر فرد عادلي را جانشين خود سازد، آن پادشاه را نيز عادل مي‌نامند.
با اين مقدمه که جانشين نشان دهنده ي عدل و ظلم است و جانشيني فرد مصون از گناه بايد مصون از گناه باشد به اين نتيجه مي‌رسد که خلافت خداوند عصمت را ايجاب مي‌کند و خليفه نمي‌تواند جز معصوم باشد. (20)
وي در بيان يکي از وجوه تفسيري آيه ي سي‌ام سوره ي بقره و آيه خلافت، لزوم و وجوب عصمت خليفه و امام را از آن برداشت مي‌کند. او اعتقاد دارد اگر خداوند فرد معصومي را به عنوان خليفه و جانشين خود بر نيانگيزد، به بندگان خود خيانت کرده است و خداوند از هرگونه خيانتي دور و مبراست. پس جانشين او بايد معصوم باشد. او مي‌گويد:
در اين آيه معنايي وجود دارد که خداوند جز افراد پاک باطن را خليفه نمي‌سازد تا از خيانت بر کنار باشد؛ چون اگر شخص آلوده‌اي را به عنوان خليفه برگزيند، به مخلوقات خود خيانت کرده است.

پي نوشت ها :
 

1) معاني الاخبار، ص312 .
2) همان، ص239 .
3) علل الشرايع، ج1، ص121 .
4) همان، ج1، ص102 .
5) همان، ص27 .
6) التوحيد، ص303 .
7) سوره اعراف، آيه185 .
8) التوحيد، ص27 .
9) التوحيد، ص80 .
10) همان، ص81 .
11) همان، ص131 .
12) همان، ص135 .
13) همان، ص178 .
14) همان، ص22 3.
15) همان، ص269 .
16) همان، ص298 .
17) همان، ص299 .
18) كمال الدين و تمام النعمه، ص4 .
19) همان، ص24 .
20) همان، ص10 .
 
منبع: نشريه علوم حديث شماره 57

نويسندگان: دکتر رضا برنجکار و سيد محسن موسوي


چاپ   ایمیل