مسئله ولایت (ارتباط نبوت و ولایت)

(مدت زمان لازم جهت مطالعه: 11 - 22 دقیقه)

طبق آنچه قرآن‏ کریم تشخیص میدهد،حیات نوع انسان یک‏ حیات ممتد و دامنه‏ دار بی نهایتی است که باین جنب‏ وجوش پنج روزهء دنیوی مقصور نبوده،و با مرگ‏ ومیر از میان نمیرود،و انسان مانند سائر موجودات جهان؛بسوی خدا برگشته،و برای همیشه زندگی خوشبختانه‏ و یا بدبختانه ‏ای خواهد داشت.این زندگی دویم که آنرا حیات اخروی مینامیم؛ارتباط کامل‏ با زندگی اول(زندگی دنیوی)داشته؛و خوبی و بدی و صلاح و فساد اعمال این جهان گذران،در سعادت و شقاوت حیات آن جهان بیپایان، ذی دخل میباشد.بنابراین،زندگی این نشأه،باید بنحوی تنظیم شود،که سعادت‏ همیشگی آن نشأه را تأمین و تضمین نماید،یعنی انسان قوانین و مقرراتی را که قابل تطبق با سعادت آن نشأه بوده باشد،علما و عملا محترم شمرده‏ در هر دو حال انفراد و اجتماع،مورد رعایت قرار دهد.تا بوسیلهء عمل بآنها،غیر ازین حیات مادی دنیوی،که از میان خواهد رفت،حیات دیگر معنوی کسب کرده،و برای روز پسین ذخیره نماید.
این معنویت،مخصوصا در لسان قرآن؛حیات نامیده شده و حقیقتا یک واقعیت زنده‏ای بوده،و از قبیل مقامات و موقعیتهایپنداری و قراردادی اجتماعی،مانند ریاست و مالکیت و فرمانفرمائی‏ و نظائر آنها نیست.
البته نظر باینکه دستگاه آفرینش،که انواع موجودات و منجمله‏ انسان را بوجود آورده،و با عنایت خاصی،هر نوعی را رو بکمال‏ خود؛سوق داده،و بکمالش میرساند،یک دستگاه واحدی است که‏ بی‏اینکه غفلتی ورزد109یا بتضاد و تناقض و خطائی گرفتار شود، عنایت بتکمیل انسان،که دارای حیات واحد ممتدی است،داشته، و در تنظیم آن سعادت و تضمین آن،تا آنجا که ممکن است‏ خواهد کوشید.
و لازم این حقیقت اینست که دستگاه آفرینش،که انسان جزء غیر مستقل و غیر متمیز آن است،بمنزلهء لوحی باشد که قوانین و مقررات مربوط بزندگی انسان،در وی ثبت است.همین روش که در لوح‏ آفرینش برای انسان نوشته شده؛و دست پرورش خدائی ویرا بسوی آن‏ میکشاند،همان است که در قرآن کریم بنام«دین»نامیده شده است‏110.
روش دین(باصطلاح قرآن)چنانکه سعادت اخروی انسانی را تأمین میکند،سعادت دنیویش را نیز تضمین مینماید،زیرا دستگاه‏ آفرینش یک دستگاه(کاملا مرتبط الاجزاء)بیش نیست،که کوشش‏ میکند،انسانیت را بسوی هدفی که خودش میخواهد؛سوق دهد و انسان‏ نیز یکواحد،و حیات وی نیز،یک حیات بیش نیست،و بنابراین‏ چگونه متصور است که جزئی از زندگی انسان را،برای خاطر جزء دیگر افساد نماید111.
بهرحال،این روش دینی که مجموعه‏ ایست از دستورات اعتقادی‏ و عملی و برنامه‏ایست که زندگی انسان،درین نشأه؛باید با وی تطبیق‏ شود،از دو جهت مورد بررسی قرار میگیرد:
اول-از جهت اینکه:این برنامهء وسیع را که مجموعهء دستورات‏ اعقتادی و عملی است،از چه راهی باید بدست آورد؟آیا جریان یکسلسله‏ عادات و رسوم اجتماعی که خودبخود بواسطهء تلاقی امواج حوادث‏ اجتماعی،بوجود آمده و قهرا میان مردم،دائر و مستقر میشود،چنانکه‏ در حکومتهای استبدادی و روشهای قبائلی پیدا میگردد،این مهم را کفایت کرده،و حیات انسانی را آمیخته با سعادت مینماید؟

و یا باید،روش حکومت مردم بر مردم،و باصطلاح رژیم سوسیالیستی؛ پیش گرفته شده و خواستهء اکثریت مردم تأمین گردیده،و با مراعات‏ مقتضیات زمانی و مکانی،تا آنجا که زور انسان رسیده،و توانائیش‏ کفایت میکند،از مزایای زندگی مادی متمتع و بهره‏مند گردد؟
و یا اینکه بگوئیم:نظر باینکه انسان بحسب شعور فطری خویش؛ خودخواه آفریده شده،و همه‏چیز را برای خودش میخواهد،و در نتیجه‏ همه‏چیز را،و حتی افراد نوع خود را،در راه مقاصد حیاتی و آرمانهای‏ شخصی خود،استخدام کرده،و برای تأمین خوشبختی،از هیچگونه‏ بدبختی که برای دیگران فراهم سازد،فروگذار نمیکند.
و اینکه طبعا اجتماعی بوده و بسوی همنوعان خود میگراید، از روی ناچاری است،وی با مشاهدهء اینکه دیگران نیز مانند او هستند و نیروئی را که او دارد،و حوائج و نیازمندیهائی که او را احاطه کرده‏اند
آنها نیز دارند،ناگزیر شده که سر تسلیم فرود آورده،و زندگی‏ اجتماعی را پذیرفته،و اشتراک مساعی را پیش انداخته،و با فداکاری‏ بمحرومیتهائی تن دهد،تا بهره‏مندیهائی نصیبش شود.
و بالاخره از پاره‏ای از خواسته‏های خود صرف‏نظر کرده،و بعضی‏ از نتائج اعمال خود را بدیگران بدهد،تا از نتائج اعمال دیگران‏ بهره‏مند گردد.
و بعبارت روشن‏تر،استخدام شود،تا استخدام کند،و کار بدهد تا کار بگیرد.
روشن است که حس خودخواهی نامبرده که اجتماع را از روی‏ ناچاری پذیرفته،تا حدودی که میتواند،و در هر موردی که قدرت‏ دارد،گردش زندگی را بسوی خود برگردانیده،و کارها را بنفع خود (گو اینکه بضرر دیگران ختم شود)تمام خواهد کرد،و در نتیجه‏ اختلافات افرادی و اختلافات زندگی،خواهی‏ نخواهی پیش خواهد آمد.
تاریخ ملل و اقوام و قبائل و افراد نیرومند،در گذشته و حاضر، این حقیقت را مانند آفتاب،روشن میسازد.
این مسئله را نمیشود سطحی و سرسری نگریست،افراد انسان‏ که برای کسب نیرو،جان میدهند،پس از موفقیت،در بکار بردن نیرو اگرچه بضرر دیگران تمام شود،مؤّمنی ندارند،و در اکثر اوقات، نیروهای انباشته بضرر دیگران بکار میافتد.
و ملل و دولتهائی که در صراط مدنیت قدم میزنند،منافع خود را بر منافع دیگران ترجیح داده،و در راه کوچکترین نفع خود از
بزرگترین ضرر دیگران‏'باک ندارند.
و اگر احیانا ملتی در میان خود تا حدی رفع اختلاف نموده،و با دیگران کاری نداشته باشند،روش زندگی خود را فقط در راه هدف‏ زندگی مادی که جزئی از زندگی دامنه‏ دار انسانی است،اصلاح و تعدیل نموده‏ اند.
ازین‏جا است که قرآن‏کریم تشخیص میدهد که راه بدست آوردن‏ قوانین و دستورات زندگی(دین باصطلاح قرآن)،تنها راه وحی آسمانی‏ است که یک حالت شعوری مخصوصی است،که در افرادی بنام انبیاء پیدا میشود.

وگرنه انسان،در عین حال که بحسب فطرت خدادادی،خوب‏ و بد اعمال را میفهمد،نظر باینکه شعور وی بسوی اختلاف دعوت میکند، دیگر بسوی رفع اختلاف که نقطهء مقابل دعوت اولی است،دعوت‏ نخواهد کرد،چنانکه هیچ نیروئی از نیروهای فعّالهء عالم،خلاف مقتضای‏ ذاتی خودش را اقتضاء نمیکند112.

پس مواد دستورات دینی را تنها از راه نبوت باید بدست آورد.

دویم از جهت اینکه،مواد دستورات دینی که موجب سعادت‏ نامتناهی زندگی انسان میباشند،یک سلسله افکار اجتماعی،از قبیل‏ «باید»و«نباید»هستند و طبعا ارزش آنها؛بسته بارتباطی است که میان‏ انسان و هدف سعادت وی(حفظ و ابقای وجود)بقرار میسازند.
مثلا مقرراتی که در دائرهء کار،بکارگر و کارفرما حکومت میکند، و در اثر آنها کارگر،کار را انجام داده،و بعنوان اجر و مزد پولی از کارفرما دریافت میدارد.
مقررات نامبرده را،اعمال طرفین«کار کارگر و عکس العمل‏ کارفرما»و اعمال طرفین را،حس احتیاج و بالاخره هدف زندگی انسانی در کارگر و کارفرما،یعنی بقاء وجود بوجود آورده است،و اگر چنانچه هدف‏ و آرمانهای حقیقی زندگی نبود،هرگز در جهان ازین افکار اجتماعی‏ که در قالب امر و نهی و در شکل مقررات جلوه نموده ‏اند خبری نبود.

بهر گوشه و کنار قوانین و مقررات و آداب و رسوم زندگی که‏ در جامعهء انسانی دائر میباشد نگاه کنیم،همین حقیقت مشهود بوده، و مورد عنایت است،حتی افکار فردی که انسان در مقاصد خود بکار میبرد،همان حال را داشته و روی حقائقی استوار است.
چنانکه ممکن است انسان یک عمر،زندگی کرده،و از خوردن‏ و آشامیدن و پوشیدن و سکنی و ازدواج برخوردار شده،و در همهء این‏ مراحل تنها،لذائذی را که چشم و گوش و لمس و غیره نایل میشوند،در نظر گرفته و از هدف آخری و حقیقی که همهء این اعمال در راه او،و همهء این‏ لذائذ در مقدمات تحصیل اوست،غفلت داشته باشد.
ولی دستگاه آفرینش،از هدف خود غفلت نکرده،و در زیر پرده، کار خود را انجام میدهد.
بهمین ترتیب؛احکام و نوامیس دینی(که یک دسته از آنها،همان‏ مقررات اجتماعی میباشد)در ظاهر،یک سلسله افکار اجتماعی میباشند، ارتباط آنها با سعادت و شقاوت اخروی و بعبارت سادهء دینی؛با نعمتهای‏ بهشتی و نقمتهای دوزخی،منوط بواقعیتهائی است که بواسطهء عمل بآن نوامیس

و مقررات یا ترک آنها،در انسان بوجود آمده و در پس پردهء حس ذخیره‏ شده و پس از انتقال وی بنشأهء آخرت و پاره شده پردهء غفلت و حجاب انیّت، برای انسان ظاهر و مشکوف افتد.113
البته میان احکام و نوامیس دینی که میان خدا و بنده است،و میان‏ مقررات کار،در مثال سابق که در میان کارگر و کارفرما است،فرقی‏ موجود است،و آن اینکه حقیقتی که مقررات کار،بوی تکیه زده؛هدفی‏ است بنفع کارگر و کارفرما؛ولی حقیقت و واقعیتی که عمل بنوامیس‏ دینی،بوی تکیه زده و بلسان قرآن تأویل دین است،فقط بنفع انسان‏ بوجود میآید و خدای آفریدگار از آن بینیاز میباشد.
پس در زیر لفافهء زندگی اجتماعی،که انسان با رعایت نوامیس‏ دینی بسر میبرد؛واقعیتی است زنده و حیاتی است معنوی،که نعمتهای‏ اخروی و خوشبختی‏های همیشگی؛از آن سرچشمه گرفته و بعبارت‏ دیگر مظار وی میباشند،این حقیقت و واقعیت است که بنام ولایت‏ نامیده میشود.

از بیان گذشته روشن شد که:نبوت،یک واقعیتی است که احکام‏ دینی و نوامیس خدائی مربوط بزندگی را بدست آورده و بمردم میرساند و ولایت واقعیتی است که در نتیجهء عمل بفرا آورده‏های نبوت و نوامیس‏ خدائی در انسان بوجود میآید.

و بعبارت دیگر،نسبت میان نبوت و ولایت،نسبت ظاهر و باطن‏ است و دین که متاع نبوت است؛ظاهر ولایت،و ولایت باطن نبوت میباشد

ثبوت ولایت و حامل آن

در ثبوت و تحقق صراط ولایت،که دروی انسان مراتب کمال‏ باطنی خود را طی کرده؛و در موقف الهی جایگزین میشود، تردیدی نیست.

زیرا چنانکه دانسته شد،ظواهر اعمال دینی،بدون یک واقعیت‏ باطنی،و زندگی معنوی تصور ندارد،و دستگاه آفرینش که برای‏ انسان ظواهر دینی را تهیه نموده،و ویرا بسوی او دعوت کرده است، ضرورتا این واقعیت باطنی را،که نسبت بظواهر دین بمنزلهء روح است، آماده خواهد ساخت.

و همچنین دلیلی که دلالت بر ثبوت و دوام نبوت در عالم انسانی کرده، و سازمان دینی را بپا نگه میدارد،دلالت بر ثبوت و دوام و فعلیت سازمان‏ ولایت میکند،و چگونه متصور است که مرتبه‏ای از مراتب توحید، و یا حکمی از احکام دین،امر زنده‏ای بالفعل داشته باشد،در حالیکه‏ واقعیت باطنی که دربردارد،در وجود نباشد و یا رابطهء عالم انسانی‏ با آن مرتبه مقطوع بوده باشد(درست دقت شود)

کسیکه حامل درجات قرب،و امیر قافلهء اهل ولایت بوده،و رابطهء انسانیت را با این واقعیت حفظ میکند،در لسان قرآن بنام«امام» نامیده میشود114

امام یعنی کسی که از جانب حق سبحانه،برای پیشروی صراط ولایت اختیار شده،و زمام هدایت معنوی را در دست گرفته،و انوار
مکتب تشیع » شماره 4 (صفحه 180)

ولایت که بقلوب بندگان حق میتابد،اشعه و خطوط نوری هستند،از کانون نوری که پیش اوست و موهبت‏های معنوی متفرقه،جویهائی هستند متصل بدریای بیکرانی که نزد وی میباشد.

معنی امامت در قرآن‏کریم همین است،و البته امامت غیر از خلافت‏ و وصایت و حکومت و ریاست دین و دنیا است.

در روایات ائمهء اهل بیت علیهم السلام،خصائص زیادی از برای امام‏ ذکر شده که بهمین معنی از امامت که ذکر شد منطبق میگردد،مانند روایاتی‏ که در تفسیر آیات عرض اعمال وارد شده است‏115و روایاتی که در تفسیر آیات شهادت مروی است‏116

و اخباری که در تفسیر سورهء قدر ضبط گردیده،117و احادیث‏ دیگری که در معنی عرش و کرسی رسیده‏118؛و روایات دیگری‏ که در وصف علوم مختلفهء امام،از ائمهء اهل بیت روایت شده است‏119

ولایت از طریق اکتساب و اتباع

ولایت امام،چنانکه گفته شد،موهوبی بوده،و بی‏اینکه‏ تدریجا از راه سعی و کوشش تحصیل شود،تنها بواسطهء لیاقت ذاتی،و استعداد فطری؛و بعبارت دیگر از راه اختصاص الهی و اختیار ربانی، بدست آمده،و تلاش انسانی در وی تأثیر ندارد.

ولی در عین حال مرتبه‏ای از ولایت،یعنی انکشاف این واقعیت باطنی، برای افراد دیگر غیر از امام نیز ممکن است و میتوان بعض از مراتب‏ ولایت الهیه را،با تلاش و کوشش بدست آورد.120

مکتب تشیع » شماره 4 (صفحه 181)

بسیاری از ماها،جمعی از مردان خدا را،از راه تاریخ یا از راه‏ مشاهده،سراغ داریم،که حق سبحانه،پردهء غفلت را از پیش چشمشان‏ برداشته،و بواسطهء یک جذبهء باطنی،پروبال توحید باز کرده،و در آسمان حقائق بپرواز درآمده‏اند،و یا توفیق خدائی پیدا کرده،و بواسطهء تطهیر باطن و تهذیب نفس خود،ازین جهان دل کنده و راهی‏ بعالم بالا باز کرده‏اند.

البته تا اندازه‏ای،اینها مسموعاتی هستند که پایهء بحثها و نتائج علمی را روی آنها نمی‏شود استوار کرده،و با آنها استدلال نمود. ولی از راه کتاب و سنت،میتوان این مطلب را کشف کرده،و بحد کافی‏ توضیح داد،(چنانکه مقصد ما هم همان است)،تنها بعنوان نمونه بذکر چند خبر از طریق ائمهء اهل بیت علیهم السلام پرداخته،و باثبات این مطلب‏ میپردازیم:

از کلام امام ششم(قطعه‏ایست از حدیث سدیر)من زعم انه یعرف‏ الله بتوهم القلوب فهو مشرک،و من زعم أنه یعرف الله بالاسم،دون‏ المعنی،فقد أقر بالطعن لان الاسم محدث،و من زعم أنه یعبد الاسم‏ و المعنی فقد جعل مع الله شریکا؛و من زعم أنه یعبد بالصفة لا بالادراک،فقد أحال علی غائب،و من زعم أنه یعبد الصفة و الموصوف‏ فقد أبطل التوحید؛لان الصفة غیر الموصوف.

و من زعم أنه یضیف الموصوف الی الصفة،فقد صغر بالکبیر و ما قدروا الله حق قدره.

قیل له:فکیف سبیل التوحید؟قال:باب البحث ممکن،


و طلب المخرج موجود،ان معرفة عین الشاهد،قبل معرفة صفته و معرفة صفة الغائب،قبل معرفة عینه.

قیل:و کیف یعرف عین الشاهد قبل صفته؟قال:تعرفه و تعلم‏ علمه،و تعرف نفسک به؛و ال تعرف نفسک بنفسک من نفسک،و تعلم‏ أن ما فیه له به.کما قالوا لیوسف:انک لانت یوسف.قال:أنا یوسف،و هذا اخی؛فعرفوه به و لم یعرفوه بغیره و لا اثبتوه من‏ انفسهم بتوهم القلوب.

ترجمه-تحف العقول-هر کس گمان برد که خدا را با توهم قلوب(تصور ذهنی و فکر)میشناسد مشرک است،و هرکس گمان برد که خدا را با اسم میشناسد،نه با مسمی،بطعن خود اقرار نموده است،زیرا اسم امری‏ است حادث(پس او خدا را حادث فرض کرده)،و هرکس گمان برد که اسم و مسمی را باهم می‏پرستد،برای خدا شریک قرار داده.

و هرکس گمان برد که خدا را از راه توصیف فهمیده و میپرستد، بی‏اینکه خود موسمی را یافته و درک کرده،کار را بغائب(محدود) برگردانیده(و خدا غائب نیست)،و هرکس گمان برد که صفت غیر موصوف را باهم می‏پرستد،توحید را ابطال کرده،زیرا صفت غیر از موصوف است،و هرکس گمان برد که موصوف را بصفت نسبت داده‏ و ازین راه پرستش میکند،بزرگ را کوچک شمرده،و خدا را در جائی‏ که بایدوشاید قرار نداده است.

بحضرت عرض شد:پس راه توحید چگونه است؟فرمود:این نوع بحث‏ ممکن است و خواست رهائی ازین بن‏بست موجود است(یعنی مانعی از معرف حقیقی نیست)چون عین ذات آنکه شاهد و حاضر است،پیش از

صفتش شناخته میشود،و صفت غائب پیش از عینش شناخته میشود.

گفته شد:چگونه عین شاهد پیش از صفتش شناخته میشود؟ فرمود:باین نحو که او را بشناسی،و علم او را بیابی،و خودت را با او بشناسی،نا اینکه خود را با خودت و از پیش خودت شناخته باشی،و بدانی که هرچه در اوست از آن خدا،و بواسطهء خدا است،چنانکه‏ برادران یوسف وقتیکه یوسف را شناختند؛بوی گفتند:تو همان یوسفی؟ گفت:من یوسفم،و این برادر من است.

آنان یوسف را با عین و ذاتش شناختند،نه با غیرش و نه از پیش خود با فکر و توصیف ذهنی.

حدیث شریف صریح است در اینکه معرفت حق سبحانه،از غیر راه حس و فکر،که همانا معرفت حقیقی است برای غیره میسور میباشد،و درین صورت‏ حق سبحانه،با خودش شناخته شده،و همه‏چیز حتی خود شناسنده‏ با حق سبحانه شناخته میشود.

با این حدیث،حدیث دیگری(قطعه 17)که در بحث سابق نقل کردیم، تأیید میشود و همچنین با ضم این حدیث باحادیث گذشته که جامعترین آنها کلام امام هفتم«لیس بینه و بین خلقه حجاب غیر خلقه،فقد احتجب بغیر حجاب محجوب،و استتر بغیر ستر مستور»بود و روشن میشود که مانع این‏ نوع معرفت حقیقی،همانا توجه انسان بجهان و جهانیان است،چنانکه اگر همه‏ چیز و حتی خود را فراموش نموده،و روی بدرگاه خدا آورد،بمعرفت‏ حقیقی نایل خواهد شد.



و همچنین معنی حدیث معروف که شیعه و سنی از رسول اکرم نقل‏ کرده‏اند«من عرف نفسه عرف ربه»که نفس را با نیستی و نیازمندی ذاتی‏ وی باید شناخت،نه با دارائی و خصوصیات کمالی،وگرنه از معرفت‏ حقیقی محروم و با معرفت غائبانهء فکری که از دلائل و آثار بدست میآید سرگرم خواهد بود.در غرر و درر آمدی،همین حدیث را از امام اول نیز نقل نموده،و غیر از آن در همین مضمون نزدیک بسی حدیث وارد ساخته‏ که احادیث ذیل از آنهاست:

معرفة النفس انفع المعارف.

معرفت و شناسائی نفس؛سودمندترین معرفتها است.

من عرف نفسه تجرد.

هر که نفس خود را بشناسد،تجرد پیدا کند.

من عرف نفسه،فقد انتهی الی غایة کل معرفة و علم.

هر که نفس خود را بشناسد،بآخرین درجه یا بعدف آخرین هر علم و معرفت رسیده است.و از کلام امام ششم که میفرماید:

«ان الناس یعبدون الله علی ثلاثة اوجه:فطبقة یعبدونه‏ رغبة فی ثوابه،فتلک عبادة الحر صاء و هو الطمع،و آخرون‏ یعبدونه خوفت من النار،فتلک عبادة العبید،و هی رهبة؛ولکنی‏ اعبده حباله عز و جل،فتلک عبادة الکرام،لقوله عز و جل:و هم من‏ فزع یومئذ آمنون،و لقوله عز و جل:«قل ان کنتم تحبون الله فاتبعونی‏ یحببکم الله»فمن أحب الله،احبه الله،و من احبه الله کان من الامنین و هذا مقام مکنون لا یمسه الا المطهرون»


ترجمه:مردم خدا را بر سه وجه میپرستند:یک طبقه او را برای رغبت‏ در ثوابش میپرستند،این نوع عبادت،عبادت حریصان بوده و همانا طمع میباشد.

و طبقهء دیگری او را از ترس آتش میپرستند،و این عبادت بردگان‏ است،و همانا بیم و ترس است.

ولی من او را از راه محبت میپرستم،و این عبادت کرام میباشد؛ چون خدای تعالی میفرماید:آنان از فزع بزرگی که در روز قیامت خواهد بود،در امن میباشند.و میفرماید:بگو یا رسول اللّه!اگر خدا را دوست دارید، از من تبعیت نمائید،تا خدا شما را دوست دارد.

ازین روی کسی که خدا را دوست دارد،خدا او را دوست خواهد داشت،و کسی که خدا او را دوست داشته باشد،از ایمن‏شدگان‏ خواهد بود،و این یک مقام مکنون و پوشیده‏ایست که جز پاکان کسی‏ آن را مس نمی‏کند.

و در روایت دیگری که در کتاب کافی از آن حضرت بهمین مضمون‏ نقل میکند،قسم اول که عبادت برای طلب ثواب میباشد،بعبادت اجیران‏ و مزدوران معرفی شده است.

بهرحال تنها راه محبت و مهر است،که نفس محب را بواسطهء انجذابی که بسوی محبوب پیدا میکند،مجذوب وی نموده،و همه‏چیز حتی خودش را از لوح دلش محو کرده،و شعور و ادراکش را،تنها و تنها بمحبوب اختصاص دهد.

و ازین‏جا روشن است که معرفت حقیقی حق سبحانه،جز از راه
مکتب تشیع » شماره 4 (صفحه 186)

حب صورت نمیگیرد،زیرا چنانکه گذشت معرفت حقیقی راهی جز نسیان ما سوی ندارد.

و همین مطلب را با حدیث دیگری که از احادیث معراج است‏ میتوان تأیید کرد:

«یا أحمد هل تدری ای عیش أهنی،و أی حیاة بقی؟قال:اللهم لا قال:أما العیش الهنی‏ء،فهو الذی لا یفتر صاحبه عن ذکری،و لا ینسی‏ نعمتی و لا یجهل حقی،یطلب رضای فی لیله،و نهاره.

و أما الحیاة الباقیة،فهی التی یعمل لنفسه،حتی تهون علیه‏ الدنیا و تصغیر فی عینه،و تعظیم الاخرة عنده،و یؤثر هوای علی‏ هواه و یبتغی مرضاتی،و یعظم حق عظمتی؛و یذکر عملی به، و یراقبنی بالیل و النهار،عند کل سیئة و معصیة؛و ینقی قلبه عن کل ما أکره؛و یبغض الشیطان و وساوسه؛و لا یجعل لابلیس عی قلبه‏ سلطانا و سبیلا.

فاذا فعل ذلک أسکنت قلبه حبا حتی اجعل قلبه لی؛و فراغه و اشتغاله‏ و همه و حدیثه من النعمة التی أنعمت بها علی أهل محبتی‏ من خلقی؛و افتح عین قلبه و یسمع،حتی یسمع بقلبه و ینظر بقلبه الی‏ جلالی و عظمتی،و اضیق علیه الدنیا و ابغض الیه ما فیها من اللذات، و احذره الدنیا و ما فیها کما یحذر الراعی علی غنمه مراتع الهلکة فاذا کان هکذا یفر من الناس فرارا؛و ینقل من دار الفناء،الی دار البقاء، و من دار الشیطان الی دار الرحمان.یا احمد و لا زیننه بالهیبة و العظمة،فهذا هو العیش الهنی‏ء و الحیاة الباقیة و هذا مقام الراضین.


فمن عمل برضائی،الزمه ثلاث خصال،اعرفه شکر الا یخالطه‏ الجهل،و ذکرا لا یخالطه النسیان،و محبة لا یؤثر علی محبتی محبة المخلوقین؛فاذا احبنی أحببته،و أفتح عین قلبه الی جلالی،و لا اخفی‏ علیه خاصة خلقی،و أناجیه فی ظلم اللیل و نور النهار،حتی ینقطع‏ حدیثه مع المخلوقین و مجالسته معهم،و أسمعه کلامی و کلام‏ ملائکتی و أعرفه السر الذی سترته عن خلقی،و البسه الحیاء حتی‏ یستحیی منه الخلق کلهم،و یمشی علی الارض مغفورا له؛و أجعل‏ قلبه و اعیا و بصیرا،و لا اخفی علیه شیئا من جنة و لانار.

و اعرفه ما یمر علی الناس فی القیامة من الهول و الشدة و ما أحاسب به الاغنیاء و الفقراء،و الجهال و العلماء،و أنومه فی قبره و أنزل علیه منکرا و نکیرا حتی یسألاه و لا یری غم الموت ظلمه‏ القبر و اللحد و هول المطلع،ثم أنصب له میزانه و أنشر دیوانه،ثم أضع‏ کتابه فی یمینه فیقرؤه منشورا،و لا أجعل بینی و بینه ترجمانا فهذه صفات المحبین.

ترجمه-در بحار از ارشاد دیلمی نقل شده و در ذیل حدیث دو طریق‏ مسند برای وی ذکر کرده:

یا احمد!آیا میدانی کدام عیش گواراتر و کدام زندگی ماندگارتر است؟عرض کرد:خدایا نه.فرمود:اما عیش گوارا عیشی است‏ که صاحبش از یاد من سست نمی‏شود،و نعمت مرا فراموش نمی‏کند، و حق مرا جاهل نمی‏شود،رضا و خوشنودی مرا پیوسته شب‏وروز جستجو مینماید.

و اما زندگی جاوید،آن زندگی است که صاحبش برای خودش


کار کند،تا دنیا پیشش خوار شده،و در چشمش کوچک نماید،و آخرت‏ پیشش بزرگ شود،و خواستهء مرا بر خاستهء خودش مقدم دارد،و خوشنودی مرا بجوید.و حق بزرگی مرا بزرگ شمارد،و آنچه من‏ با او میکنم یاد کند.

و شب و روز در هر معصیت و گناهی مراقب من(امر من)باشد، و دل خود را از هرچه دوست ندارم،پاک نماید،و شیطان و وسوسه‏های‏ او را دشمن دارد،و برای ابلیس تسلط و راهی بدل خود ندهد.

وقتیکه این کار را کرد،در دلش محبتی(از خود)می‏نشانم،تا دلش را مخصوص خودم قرار میدهم،و فراغت و اشتغال و هّم و سخن او را به نعمتی که باهل محبت از خلق خودم داده‏ام،مربوط میسازم.

و چشم و گوش دل او را باز میکنم،تا با دل خود بشنود،و با دل‏ خود بجلال و عظمت من نگاه کند،و دنیا را برای او تنگ میکنم،و آنچه‏ لذت در دنیا است برای او مبغوض میگردانم،و از دنیا و مافیها او را بر حذر میدارم،چنانکه شبان،گوسفند خود را از چراگاه خطرناک‏ برحذر میدارد.

وقتیکه این‏طور شد،دیگر از دنیا فرار میکند،و از سرای فانی‏ بسرای باقی،و از خانهء شیطان بخانهء رحمان منتقل میشود-یا احمد- و با هیبت و عظمت زینتش میدهم.اینست عیش‏گوارا و زندگی‏جاوید. و این مقام اهل رضا است.

پس هرکه برضای من عمل کند،سه خصلت برای او لازم قرار میدهم:

بوی نشان میدهم شکری را که آلوده بجهل نباشد،و یادی از خود را
مکتب تشیع » شماره 4 (صفحه 189)

را که آلوده بفراموشی نباشد،و محبتی را که بر محبت من محبت کسی را مقدم ندارد.

در نتیجه،وقتیکه مرا دوست داشت،او را دوست میدارم،و چشم دلش را بسوی جلال خود باز میکنم،و خاصهء خلق خود را از وی‏ پوشیده نداردم،و در تاریکی شب و روشنی روز،آهسته با وی سخن‏ میگویم،تا مکالمت و مجالست او با مردم قطع شود،و سخن خود و سخن‏ ملائکهء خود را باو میشنوانم،و رازی را که از خلق خود پوشانیده‏ام، بوی میشناسانم،و بوی لباس حیا میپوشانم که همهء مردم از وی حیا کنند، و آمرزیده،روی زمین را میرود.

و دل او را گیرنده و بینا میسازم،و از بهشت و دوزخ چیزی از وی‏ پوشیده نمیدارم،و باو نشان میدهم آنچه را که از هول و شدت روز قیامت‏ بمردم خواهد گذشت،و طریق حساب اعمال توانگران و درویشان‏ و جهّال و علما را.

و او را در قبرش میخوابانم،و دو ملک منکر و نکیر را بر وی نازل‏ میکنم که از وی سؤال کنند،و غم‏مرگ و تاریکی‏قبر و لحد و هول پیش‏ آمد را نخواهد دید،و بعد نامهء عملش را در دست راستش میگذارم،تا در حالیکه منشور و باز است بخواند،و میان خودم و او ترجمانی قرار نمیدهم،اینست صفات اهل محبت.

و از کلام امام اول است که در یکی از خطب میفرماید:

سبحانک أی عین تقوم نصب بهاء نورک،و ترقی الی نور


ضیاء قدرتک؛و أی فهم ما دون ذلک؛ألا أبصار کشف عنها الاغطیة،و هتکت عنها الحجب العمیة،و فرقت أرواحها الی‏ أطراف أجنحة الا رواح؛فتناجوک فی ارکانک،و ولجوابین‏ انوار بهائک؛و نظروا من مرتقی التربة الی مستوی کبریائک‏ فسماهم اهل الملکوت زوارا،و دعاهم أهل الجبروت‏ عمارا.الخطبة.

ترجمه:اثبات الوصیه مسعودی.خدایا تو پاک و منزهی!کدام‏ چشم است که بتواند در برابر تو بالا رود،و کدام فهم میتواند ماورای آنرا بفهمد،مگر چشمهائی که پرده را از پیش آنها برداشته‏ای،و حجابهای‏ کورکننده را از آنها پاره کرده‏ای؛و در نتیجه ارواح آنها،باطراف‏ بالهای ارواح بالا رفته،و با تو در ارکان خودت سخن گفته‏اند،و در میان‏ انوار بهاء و زیبائی تو فرو  ،و از این خاک‏دان که جای ترقی‏ است،بقرارگاه کبریای تو نگاه کرده‏اند،پس اهل ملکوت آنها را زوّار و اهل دیدار نامیده‏اند،و اهل جبروت عمار خوانده‏اند.

نویسنده : طباطبایی، سید محمد حسین


چاپ   ایمیل